او خواهان آزادیست، آزادی در خندیدن، دویدن، زیر لب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیده مردمیست که بلند خندیدن را جرم میداند. چارهای جز به بهدست آوردن آزادی ندارد با عجز به هر ریسمانی چنگ میزند و سرانجام همان ریسمان او را به دار میآویزد!
بخشی از رمان ژیکان:
چشم از مادری که روی زمین نشسته بود و مشت بر سرش خودش میزد میگیرم و به سمت صابر که کنار مامان نشسته بود قدم برمیدارم. بدون اینکه به مامان توجه کنم روی صندلی، کنار صابر میشینم. صابر کیکی که به دست داشت رو به سمتم میگیره و میگه:
– بیا بقیهاش مال تو.
دستم رو جلو میبرم و کیک رو از دستش میگیرم. زبونم رو روی لبهام میکشم و میگم:
– دکترها چی گفتن؟
صدای پوزخند عصبی مامان، توجهام رو به خودش جلب میکنه:
– فعلا نتونستی بکشیش!
صدای عصبی صابر که مامان رو خطاب میکرد باعث میشه با حالت قهر صورتش رو برگردونه. دست صابر روی پاش مُشت میشه و صدای خش دارش به گوشم میرسه:
– خطر از بیخ گوشش گذشته، سکته قلبی کرده بود.
به پشتی صندلی تکیه میدم و زمزمه میکنم:
– شُکر.
– صابر از بچم خبر نداری؟
نفسم رو عصبی بیرون میفرستم و با حرص میگم:
– بسه دیگه، همش صبا صبا صبا!
پاهام رو روی هم میندازم و دستهام رو توی سینه جمع میکنم. عصبی پام رو تکون میدم و به این فکر میکنم که وقتی برسم خونه اولین کاری که انجام میدم اینه که یه تیغ میگیرم دستم و تا میتونم رو دستم خط میکشم!
دست صابر روی دستم میشینه و میگه:
– نه خبر ندارم ازش.
بعد از اتمام حرفش، سرش رو کنار گوشم میاره و آروم میگه:
– برو خونه، لطفاً!
لبهام رو محکم روی هم فشار میدم و باشه آرومی زمزمه میکنم. کف دستهام رو روی صندلی میزارم و بلند میشم. با ایستادنم، هومان رو میبینم که مشغول بررسی کردن کاغذیِ که به دست گرفته. توی دلم کلی قربون صدقهاش میرم و بعد عقب گرد میکنم و از اورژانس بیرون میام.
با قدمهای کوتاه از بیمارستان بیرون میام. قصد زود رسیدن به خونه رو ندارم و برای اولین بار دلم میخواد طعم آزادانه بیرون بودن رو بچشم. با لذت به تک-تک چیزهایی که داخل خیابون بود نگاه میکنم، یه حسی از ته قلبم بهم میگه که این آخرین باره که میتونی اینجوری خیابون رو دید بزنی، پس نهایت استفاده رو ازش ببر!
لبخند بیجونی روی لبم نقش میبنده و کمی بعد جلوی مغازه مانتوفروشی میایستم. به تک-تک مانتوهایی که پشت ویترین بودن با حسرت نگاه میکنم. مانتوهایی که هیچوقت حاج بابا اجازه پوشیدنشون رو بهم نمیداد و تنها دلیلش این بود که مردم میگن دختر حاج احمد مانتوش مناسب نبوده!
با غم چشم از مانتوها میگیرم و به راهم ادامه میدم. از جلوی قنادی که اون روز کیک تولد حاج بابا رو خریده بودم، چشمهام رو میبندم و سریع رد میشم. نمیخواستم توی این لحظه که بند-بند وجودم شادی رو میطلبید، غم به دلم راه بدم!
با احتیاط چادرم رو از روی سرم برمیدارم و با مکث اون رو روی شونههام میندازم. گوشه چادر که به زمین رسیده بود رو به دستم میگیرم و کنار تابلوی کوچهمون میایستم. گوشیم رو از داخل جیبم بیرون میارم و بعد از لمس کردن دکمه بغل گوشی، به ساعت نگاه میکنم. عقربههای ساعت عدد دو رو نشون میدن و من راضی از اینکه کسی داخل کوچه نیست، وارد کوچه میشم. به قدمهام سرعت میبخشم و بعد از اینکه جلوی در رسیدم، دستم رو روی زنگ قرار میدم.
– خدا بد نده چیشده دخترم؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.