❅نام رمان: ریشههای مخفی❅
خلاصه:
بخشی از کتاب:
دانلود رمان عاشقانه
رمان ریشههای مخفی
❅نام رمان: ریشههای مخفی❅
❅نویسنده: زینب هادی مقدم❅
❅ژانر: اجتماعی، عاشقانه❅
❅تعداد صفحه: 739❅
دانلود رمان عاشقانه به قلم زینب هادی مقدم PDF اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
ریشه ها آغازگر رشد نهالی بی ریشه اند؛ آنها میرویانند ؛ از داخل نهالی بی بنیاد، زندگی میآفرینند.
ریشه ها برای بخشش یک زندگی امیدبخش در تکاپواند، وای از روزی که دور باشند؛ از هم جدا باشند؛ از هم مخفی باشند، آن زمان است که زندگی بار و برگ نخواهد داشت؛ آن زمان است که معنایی وجود نخواهد داشت.
ریشه ها گرچه مخفی اند اما رشد را باور دارند؛ با هم میرویند و زندگی میکنند و زندگی میدهند؛ اما اگر بدانند مخفی بوده اند؛ آیا میتوانند بستر رشدی دیگر باشند؟!
کاش ریشه ها بدانند، بدانند که کنار هم هستند، بدانند مخفی بودنشان به منزله در مقابل بودنشان نیست؛ بدانند این پایان ماجرا نیست!
پیشنهاد ما:
دانلود رمان پشیمان میشوی
بخشی از کتاب:
به دختری که روبهرویمان نشسته بود و داشت با تلفنش صحبت میکرد نگاهی گذارا انداختم؛ موهای مش کردهاش هر از چند گاهی توی صورتش میریخت و مجبور بود آنها را مدام از صورتش کنار بزند. عینک بزرگ طبی با فِریم مشکی روی صورتش، به چهرهی کشیدهاش میآمد؛ بور بود و لباس سر تا پا مشکی بر تن داشت. بسیار جدی بود و این را از طرز حرف زدنش با کسی که پشت خط بود فهمیدم. البته وقتی هم که برای بار اول با ما مواجه شد، با لحنی سرد جواب احوالپرسیمان را داد. معلوم میشد از آن دخترهای از دماغ فیل افتادهی از خود راضی است.
ـ مگه بهت نگفتم حواست رو درست جمع کن؟ مریض بیچاره چه گناهی کرده، خیلیخب، خیلی خوب. دیگه نمیخوام چیزی بشنوم، فردا صبح میام تکلیفت رو مشخص می کنم، به سلامت.
با اتمام تماسش، گوشیاش را درون کیفش انداخت و خودش را کمی روی صندلی فلزیِ تاشویِ قدیمیِ موجود در بنگاه جابهجا کرد و رو به ما گفت:
– خب آقایون، میشنوم.
امیر کمی خودش را جمعوجور کرد و مستقیم رو به زن کرد و گفت:
– ببینید خانم، من از بچگی به همراه مادرم در یک اتاق نگهبانی گوشهی عمارتی در زعفرانیه زندگی میکردیم؛ کمی بعد که بزرگ شدم، نگهبان عمارت شدم، بعد از فوت مادرم، صاحب عمارت بعد یک سال من رو از عمارت انداخت بیرون. خب خونهاش بود، قرار دادی هم که باهاش نداشتم که دستم به جایی بند باشه، واسه همین اعتراضی هم نمیتونستم بکنم.
اینها رو براتون گفتم تا بدونید یه جوون دانشجو که تا حالا نگهبان یه خونهی ویلایی بوده، الان هیچ پس انداز قابل قبولی هم نداره، نمیتونه بیش از یه مقدار اندکی پول پیش بده؛ اجاره هم امیدوارم باهم کنار بیایم.
زن که تا حالا ساکت بود، با سکوت امیر ابروهایش را بالا داد و کی بعد کنجکاوانه پرسید:
– ببخشید که این رو میگم؛ شما که کار ندارید، اونوقت چطوری میخواید از پس کرایه خونه بر بیاید؟
امیر نفسی گرفت و گفت:
– کی گفته من کار ندارم؟!
ـ خودتون الان گفتید که قبلا نگهبان بودید و به خاطر خروجتون از خونهای که ازش حرف میزدید، طبیعتا الان نباید کاری داشته باشید.
امیر با آرامش خاص خودش گفت:
– راستش من توی کارگاه نجاری هم مشغول هستم، درآمدم بیشتر از اونجا تأمین میشه.
زن سرش را به علامت تایید پایین و بالا کرد و مجددا گفت:
– چقدر پیش میتونی بدی؟
من که تا حالا ساکت بودم گفتم:
– اصلا نگران پول پیشش نباشید.
زن که تا حالا روی صحبتش با امیر بود با حرفی که زدم رو به سمت من کرد و با لحن بدی گفت:
– شما؟
خونسرد گفتم:
– منم با ایشونم، یعنی قراره همخونه بشیم.
زن نیشخندی زد و گفت:
– نکنه شمام سرایدار اونجا بودی!
ـ نه، اما مثل اینکه شمام زیادی کنجکاوی!
ـ بالاخره باید بدونم خونهم رو به کی اجاره میدم.
دانلود رمان عاشقانهباکس دانلود
پاسخ دهید!