رمان پشیمان می‌شوی

https://mahroman.xyz/download-the-novel-you-will-regret/

❅نام رمان: پشیمان می‌شوی
❅نویسنده: غزل محمدی
❅ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی، معمایی
❅تعداد صفحه: 987

دانلود رمان اجتماعی به قلم غزل محمدی PDF اندروید لینک مستقیم رایگان

خلاصه:
قصه‌ی ما، قصه زندگی آدم‌های مختلف است که هرکدام پس از گذشت هفت ماه، آشیان و پناهی برای خود پیدا کرده‌اند. دیدارهای تصادفی، آتش انتقام باعث برداشته شدن رازهای خانوادگی می‌شود. پشیمانی از حماقت‌های گذشته، همانند پیچکی بر دور روابط انسان‌ها می‌پیچد و زندگی افراد زیادی را تحت شعاع قرار می‌دهد. گاهی این پیچک چنان تازیانه‌ای می‌زند که باعث نزدیک شدن یا دور شدن آنها می‌شود. و اما عشق… آشیان خیلی از آنها را در می‌زند؛ افرادی لابه لای دفتر گذشته پنهان شده‌اند که ناجی زندگی مهره‌های اصلی هستند. حال با این توصیف، زندگی آنها به کدام مسیر می‌رسد؟! انتقام یا عشق؟! جبران گذشته یا تباهی؟!

پیشنهاد ما:

دانلود رمان من محیا هستم

بخشی از کتاب:
سرش را بالا گرفت. عماد جدی بود و بهزاد تردید داشت. او می‌ترسید اتفاقی که برای فریماه افتاد برای پریا تکرار شود. او سعی کرده بود کنار بی‌آید با این موضوع و تا حدودی موفق شده بود؛ اما نگرانی‌اش درمورد آینده اجازه نمی‌داد کمی، فقط کمی خوشحال باشد. در چشم‌های قهوه‌ای عماد خیره شد.
– توهم آدمی بهزاد باید زندگی کنی. خوشحال باشی. هفت سال از بهترین سال‌های زندگیت رو عزاداری کردی؛ ولی الان دیگه بسه! مطمئن باش مامان، بابا و فرزاد بفهمن بی‌نهایت از این تصمیمی که گرفتی استقبال می‌کنن.
لبخند محوی کنج لبش نشاند و روبه عماد گفت:
– ممنونم بابت همه چیز عماد! در نبود ونداد و نیما واقعا همه جور کمکم کردی! شاید هرکی دیگه به جات بود من رو نفرین می‌کرد که خواهرت رو به اون روز انداختمش.
– کدوم روز انداختیش؟ تو مقصر بودی که فوت کرد؟ خسته نشدی از بس خودت رو مقصر دونستی؟ دست بردار از این چرندیات!
دست‌هایش را از روی شانه‌های او برداشت و دست به سینه ایستاد.
– نگو که سر صبحی بیدارم کردی این حرفا رو بزنی.
بهزاد ناخواسته گفت:
– پشیمونم عماد!
عماد کلافه چنگی در موهای‌ نم دارش زد و عصبی گفت:
– از چی پشیمونی؟ که یادگاری خواهرم رو ریختی دور؟
درد پایش کمی بهتر شده بود. کلافه سر تکان داد و با ندامت گفت:
– نه! از اینکه پریا رو پایبند این زندگی کردم. حق من از زندگی اون نیست. شاید من به اندازه‌ی کافی پول داشته باشم، شاید هیکل به نسبت خوبی داشته باشم؛ اما سالم نیستم. نگاه کن به پام… تا آخر عمر باید با این پای سوم لعنتی راه برم. چرا باید پریا پاسوز من شه؟ بخاطر چی؟ می‌تونه بره سراغ کس دیگه ای. یک مرد بی نقص!
گنگ بهزاد را نگاه کرد. نیشخندی زد و گفت:
– پریا گفت نمی‌خوامت و تو به زور پابندش کردی؟ خودت دیدی که چه قدر دوستت داره احمق! اگه می‌خواست بره سراغ یکی دیگه همون چندماه پیش می‌رفت نه الان! مطمئن باش اگه پریا تو رو نمی‌خواست به سادگی می‌تونست پست بزنه، اگه دوست نداشت انقدر به پات نمی‌موند که زن مرده‌ات رو فراموش کنی. پس لطفا از این فکرای چرت و مسخره دست بردار! خواهش کردم ازت.
حرف‌های عماد کمی آرامش کرد؛ اما نه زیاد. هیچکس جای او نبود تا بفهمد چه می‌کشد. عماد خمیازه‌ای کشید و گفت:
– بیا بریم داداش، زن داداش و تنها نذار بیا!
بعد از زدن این حرف، آرام بازوی بهزاد را کشید و به سمتی که آسانسور بود هدایتش کرد. بهزاد کلافه نفسش را رها کرد. باید موضوع الهام را وسط می‌کشید.
– موضوعی که می‌خواستم ببینمت. یک چیز دیگه بود.

چند دختر از کنارشان رد شدند. عماد چشمکی به آنها زد که باعه شد سقلمه‌ای بهزاد به پهلواش بزند.

-جان؟ چرا میزنی؟ بگو در خدمتم.
همراه باهم سوار شدند. بهزاد بازواش را از دست عماد بیرون آورد و گفت:
– کیانمهر سر صبحی بهم زنگ زد.

دانلود رمان عاشقانه
خواندن
دانلود رمان پسر بسیجی دختر تگزاسی 2 برای کامپیوتر و اندروید
باکس دانلود
به این پست امتیاز دهید.
بدون رای!
,,,,,,,,
مطالب زیر را حتما بخوانید

پاسخ دهید!