خلاصه: قصهای از بایدها و نبایدها، مثال دوکفهی ترازو که یک کفه پر از عشق و وفاداری و یک کفه پر از آرزو و امید؛ آغشته شده به درد و دوری!
داستان ما در مورد یک زندگی رو به پایان هست. زندگیای که کفههای آرزو و امیدش پر شده از خودخواهی و غرور؛ فقط با تلنگری از ترازو جدا خواهد شد تا جایی که زن و مرد قصه، راهحلی جز جدایی به ذهنشون نمیرسه؛ ولی بخاطر وجود وزنه کوچکی (بنام فرزند) که با قدرت بی نظیرش اجازه افتادن کفهها را نمیدهد. آنها همچنان به زندگی خود ادامه میدهند. تا جایی که سرنوشت به قلم خدا چیز دیگری برای زن قصه رقم میزند، چیزی که او را بر سر یک دو راهی قرار میدهد.
شروع و پایان این قصه ممکن است سرنوشت خیلی از زندگی های امروز ما باشد، پس پیشنهاد میکنم از اول داستان با رمان عاشقانهی من همراه باشید.
بخشی از کتاب:
موقع برگشت خودش شروع کرد برام توضیح دادن که فکر بد نکن واقعا پسره، میخوای زنگ بزن به شمارش حرف بزن باهاش، من رو از بر بود و میدونست انقدر میخوامش که حرف هاش رو باور میکنم.
منه احمق زودباور فقط بهش لبخند زدم و گفتم به پاکیش ایمان دارم، گفتم حتی بیشتر از خودم بهش اطمینان دارم. زیاد بها دادن به مرد هم خوب نیست، واقعا مثال خوبیه که می گن ((خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند.))
دو ماه مانلی رو باردار بودم انگار اون موقع هم به اجبار بهم محبت می کردو یک حس دلسوزی بهم داشت، یادته که اصلا بچه نمیخواست انقدر که من اصرار کردم قبول کرد، اون هم با نقشهی از قبل تعیین شده با دکتر هماهنگ کردم که بهش بگه اگه الان بچه دار نشیم دیگه هیچ وقت بچه دار نمیشیم.
با حرص مشتی به بازوم زد.
– خاک بر سرت، دیدی زندگیت اینجوری بهم ریخته واسه چی پای یه بدبخت دیگه رو هم به دنیا باز کردی،
اون موقع که رفیق بودین وقتی با تو بود اومد صاف تو چشمهات نگاه کرد گفت عاشق یکی دیگه شده ولی تو رو هم میخواد، باید همون موقع به حرف ما گوش می کردی و میانداختیش دور نه که الان اینجا آبغوره بگیری.
کمی سکوت کرد انگار تخلیه نشده بود، با دندون قفل شده بهم زل زد.
– چهارسال باهاش بودی اومد بهت گفت دختره بی خوبه و کاره همه امیدش به منه، بخاطره من داره درس میخونه اجازه میدی برم ولی تو هم باید باشی هم خر و میخوام هم خرمارو تو چیکار کردی؟
دلم به حال خودم سوخت فکرم رفت به گذشته درست به همون روزی که این حرف و بهم زد.
***
سر نماز بودم داشتم خدا رو شکر می کرم واسه بودن روهان چون اون به دید من یک مرد کامل و عاشق بود.
تلفن خونه زنگ خورد، همیشه یه ساعت خاصی زنگ میزد خونمون ،اون موقع من تلفن همراه نداشتم و مجبور بودیم با تلفن خونه با هم حرف بزنیم، صدام و صاف کردم و با لبخند و ذوقی که تو صدام بود جواب دادم.
– جانم عزیزم.
برعکس من اون صداش گرفته بود هی من و من می کرد.
– سلام گلم خوبی؟ چیزه… میگم…
دلم هزار راه رفت قلبم انقدر تند میزد که هر آن احساس می کردم میخواد از جاش کنده بشه، حتی نفس کشیدن هم برام سخت بود.
– چی شده روهانم؟حرف بزن دیگه!
صداش رو صاف کرد و گفت:
– میای ببینمت؟
لبخندم عمیق تر شد کلی ذوق کرده بودم گفتم دلتنگم شده که خواسته ببینتم و ناراحتیش هم بخاطره اینه.
– آره عزیزم زود آماده میشم، فقط میریم جای همیشگی؟
صداش آروم تر شد انگار از ته چاه میاومد.
– نه بیا خونمون هیچکی نیست، جای همیشگی الان شلوغه حوصله چرت و پرت های مردم رو ندارم.
توجه* برای مطالعه فایل کامل شده این رمان به شماره درج شده پیام بدید!
09370701903 (ادمین سایت)
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.