خلاصه:
عاشق شده بود
عاشق طعمهاش
نزدیکش شد،
بوییدش،
بوسیدش و
با دندان گلویش را درید
افسوس!
ذات، احساس نمیشناسد!
نگویید خوب است، با همه فرق میکند،
باور کنید فرق نمیکند
در بهترین حالتش بازیگر خوبیست
در روزگار بدی زندگی میکنیم
انتظار ماندن از این آدمهای این روزگار
مثل انتظار اهلی شدن گرگ است!
بخشی از کتاب:
آب دهنم رو قورت دادم که صدای خواب آلود برایان توجهام رو به خودش جلب کرد:
– این مادرت خواب رو به همهمون حروم کرده پسر!
سرم رو تکون دادم و با افسوس گفتم:
– امیدوارم دفعهی بعدی به جای مادرم از پدرم نامه دریافت کنم.
نفسم رو آهسته بیرون فرستادم و کمی روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم که باز صدای برایان افکارم رو بههم ریخت:
– نیکلاس پس چیکا کجاست؟
سرم رو گردوندم و به طوطیم که توی قفس بود اشاره کردم و گفت:
– اونَهاش اونجا، توی پنجره هست.
برایان از جاش بلند شد و به طرف چیکا رفت. با انگشت ضربهای به قفس چیکا زد و گفت:
– هی چیکا پاشو ببینم کم بخواب جوجه.
چیکا یک چشمش رو باز کرد، نگاهی به برایان انداخت و درحالی که میچرخید و دمش رو به طرفش میگرفت گفت:
– بر خرمگس معرکه لعنت!
قهقههای زدم که برایان ضربهای محکم به قفسش زد و گفت:
– بیتربیت پررو توام مثل صاحبتی!
چیکا دیگه جوابش رو نداد و آروم خوابید. خندهی ریزی کردم و گفتم:
– مگه مریضی اذیتش میکنی.
با غیض ازم رو برگردوند و به طرف سنجاب خودش رفت و زمزمه کرد:
– بیا بریم فندوق بعضیها فکر کردن من هیچکس رو ندارم اومدم چسبیدم به طوطی مردنی نیک.
همون لحظه فندوق کلاهک بلوط ته قفسش رو برداشت و به طرف برایان پرت کرد که مستقیم توی چشمش خورد. دستم رو برای کنترل خندهام جلوی دهنم گذاشتم و روم رو به طرف مخالف برگردوندم.
برایان با حرص نفسش رو به بیرون فرستاد و گفت:
– نمیخواد خندهت رو مخفی کنی از لرزیدن شونههات معلومه که از اذیت کردن من چه انرژیای گرفتی!
چرخیدم و آروم خندهم رو آزاد کردم. از جام بلند شدم و به طرفش رفتم. دستم رو، روی شونهش گذاشتم و گفتم:
– من هیچوقت از اذیت کردن بهترین دوستم لذت نمیبرم و انرژی نمیگیرم.
جوابی بهم نداد. چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و خودم رو با شتاب روی تخت نرمش انداختم. دستم رو، دور گردنش انداختم و گفتم:
– روت رو برنگردون رفیق!
برگشت و نگاه چپی حوالهم کرد. دستم رو از دور گردنش بازکردم و با شیطنت توی چشمهای قهوهایش زل زدم و گفتم:
– نظرت چیه بچهها رو بیدار کنیم؟!
انگار که متوجه لحن منظور دارم شده باشه، لبخند پت و پهنی صورتش رو پوشوند و گفت:
– بزن بریم!
و با شیطنت تمام نگاهی به سمت تخت بچهها انداخت. سرم رو با خنده تکون دادم و از جام بلند شدم. اشارهای به آدرین و جانی کردم و گفتم:
– آدرین با من جانی با تو قبوله؟!
سرش رو با ذوق تکون داد و گفت:
– قبوله!
اتاق ما ته سالن خاکستری رنگ، طبقه دوم قرار داشت و تقریبا خلوت بود و هیچ اتاقی اطرافش وجود نداشت بنابراین خیالم بابت اینکه کسی نیست که اعتراض کنه، راحت بود. پنجره فلزی زنگزده رو باز کردم و لحظهای به غروب آتشین آفتاب خیره شدم که صدای چیکا بلند شد:
– چیکا غروب دوست داره …
تک خندهای کردم و انگشتم رو به داخل قفس چیکا بردم و گفتم:
– چیکای من!
چیکا تو خودش جمع شد و گفت:
– دست خر کوتاه!
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم که صدای برایان بلند شد و گفت:
– بیا اینور انگل!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.