❅رمان: انتقام شیرین1❅
خلاصه: زندگی عجیب است، گاه تو را با خود به اوج آسمان ها میبرد و گاه تورا تا اعماق چاه میکشاند؛ اما بازی سرنوشت چطور؟!
بخشی از کتاب:
دانلود رمان عاشقانه
رمان انتقام شیرین1
❅رمان: انتقام شیرین1❅
❅نویسنده: سپیده ثنا (Sepideh sana)❅
❅ژانر: عاشقانه درام_ طنز_ اجتماعی❅
❅تعداد صفحه: 306❅
دانلود رمان عاشقانه به قلم سپیده ثنا PDF اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه: زندگی عجیب است، گاه تو را با خود به اوج آسمان ها میبرد و گاه تورا تا اعماق چاه میکشاند؛ اما بازی سرنوشت چطور؟!
سرنوشت برای من سرآغازی رقم زد که در سن هفده سالگی زندگی را از نوع شروع کنم، گاه همهچیز فراتر از وسعت ذهن است، گاه این دنیا بیکرانتر از چشمهاست و تو را جایی غافلگیر میکند که میان یک عشق سهنفره جای گرفته باشی و یکی عشق مجنون داشته باشد و دیگری عشق فرهاد و تصمیمگیری را به تو میدهد که لیلی شوی یا شیرین؟
اما دنیایی که من امید به زیستن دوباره در آن داشتم انتقامِ شیرینی برای من رقم زد…
پیشنهاد ما:
دانلود رمان بیصدا فریاد کن
بخشی از کتاب:
بعد از خوردن صبحونه رفتیم داخل اتاق، همه دخترا تا نزدیکهای بعدازظهر از من میترسیدن تا که کم- کم یخشون آب شد اومدن دوباره باهم حرف زدیم و کلی هم خندیدیم. همش از کاری که با فاطی کردم ازم سوال میپرسیدن و من هم یکم نمک و فلفلش رو زیاد کردم و براشون تعریف کردم که از خنده کم مونده بود اینها هم غش کنن، بعد باز غش کردن اینها هم بیوفته گردن من.
بعدازظهر رفتم توی اتاق محبوبه خانم کنار تختی که فاطی روش بیهوش افتاد بود نشستم. نمیدونم چرا ولی کمی تَه- تَه اعماق وجودم احساس عذاب وجدان داشتم و کمی دلسوزی. فکرش هم نمیکردم با دیدن اون ملافه که روی خودم انداخته بودم که کمی بترسونمش اینطوری به این حال بیوفته.
یعنی تا چند روز دیگه طول میکشه تا به هوش بیاد؟
بلند شدم تا برم که صدای زمزمهوار فاطی رو شنیدم درحالی که چشمهاش بسته بود گفت:
– م.. ماهی.. من.. میترسم.. اینجا.. تنهام.. نزار…
با این جمله فاطی عذاب وجدانم نه تنها بیشتر شد بلکه از دست این شیطونیهام خیلی هم عصبانی شدم. رفتم جلو دستهای فاطی رو گرفتم و گفتم:
– فاطی جان، بیدار شدی خوبی چشمهات رو باز کن؟
آروم لای چشمهاش رو باز کرد ولی تا چشمش بهم افتاد دوباره از حال رفت! عه چیشد؟!
چرا باز بی هوش شد؟ تصمیم گرفتم تا فاطی به هوش بیاد دیگه نزدیکش آفتابی نشم مگر نه اگه باز بی هوش بشه همه تقصیرها میوفته گردن منه بَدبخت.
داشتم میرفتم سمت حیاط پرورشگاه که یک بادی به سر و کلم بخوره، ولی دیدم خانم نظامی جلوی در داره با یکی حرف میزنه فضولیم گُل کرد. رفتم پشت گلدون بزرگی که کنار دیوار بود و پشتش مخفی شدم تا ببینم این نظامی داره چی میگه که صدای آشنای مردی اومد که گفت:
– من از تصمیمم مطمئنم، نگران نباشید همهی اعضای خانواده سهرابی هم راضی هستن.
ها؟ خانواده سهرابی؟ چرا فامیلشون انقدر آشناست. که یاد اون زن و مرد خشن و جِدی افتادم که اومده بودن از اینجا دختر ببرن ولی پشیمون شدن، اما این کیه؟
خانم نظامی: بله میدونم اما خب چطور بگم یعنی من از خدامه که ببرینش، ولی خب باید بگم اون دختر اصلا ذات درستی نداره. ماهی اصلا نمیتونه دختر یک خانواده شریفی مثل خانواده سهرابی بشه! اون خیلی شیطونتر از اون چیزی هست که حتیٰ فکرش رو کنید. حتیٰ باید بگم همین دیشب کم مونده بود یکی از دخترهای پرورشگاه رو بخاطر یک حرف به کشتن بده.
جانم من واقعا انقدر خبیث بودم خبر نداشتم؟ تازه حرفهاشون دوباره برام توی ذهنم تکرار شد و جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
– چی؟ میخوان من رو ببرن؟!
فوراً جلوی دهنم رو گرفتم که نظامی گفت: کی اونجاست؟
دستم هنوز روی دهنم بود و قلبم تند- تند درون سینم میکوبید که صدای پای نظامی رو شنیدم داشت میاومد جلو.
دانلود رمان عاشقانهخواندن
دانلود رمان من محیا هستم اثر نلیا(نسترن رضوانی) PDF با لینک مستقیم
قدرت گرفته از افزونه نوشتههای مرتبط هوشمند
باکس دانلود
پاسخ دهید!