✺رمان: سفاک آمر✺
خلاصه: شاید مرا دیده باشی، برای مثال من همان کسی هستم که در یک روز گرم تابستانی از کنارت عبور کردم، تو اما توجهای نکردی.
بخشی از کتاب:
دانلود رمان عاشقانه
رمان سفاک آمر
✺رمان: سفاک آمر✺
✺نویسنده: مهدیه داودی✺
✺ژانر: تخیلی، عاشقانه✺
✺نثر: معیار✺
✺تعداد صفحه: 500✺
دانلود رمان عاشقانه به قلم مهدیه داودی PDF اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه: شاید مرا دیده باشی، برای مثال من همان کسی هستم که در یک روز گرم تابستانی از کنارت عبور کردم، تو اما توجهای نکردی.
نه تنها تو را دیدم، بلکه قطره به قطرهی خون در رگهایت را، صدای نفسهایت را، پمپاژ خون از قلبت را به راحتی حس کردم و تو چه بیتفاوت از کنارم گذشتی. در حالیکه من توان گرفتن جانت را هم داشتم. باورها و دید من و تو به همهچیز متفاوت است؛ چون زندگیهای متفاوتی نیز داریم، بگزار آرام برایت زمزمه کنم، من یک… .
پیشنهاد ما:
دانلود رمان انتقام شیرین
بخشی از کتاب:
مسعود دلارامی که به سختی نفس میکشید را چرخانده و با مشت بر پشتش میکوبید.
دلارام با سرفه های پیدرپی چشم گشوده و حجم زیادی از آبی که به ریههایش مهمان شده بود را بالا آورد.
نفسهایش دردناک و با صدا از ریههایش خارج میشد.
دست لرزانش را بر روی دستان مسعود قلاب کرده بود و اشک از چشمانش جاری بود.
از جایم برخواستم و به سمتش رفتم. نگاهش به سمتم چرخید و در میان اشک لبخندی زد.
بر روی یک زانو در کنارش نشستم و دستم را دور شانههایش حلقه کردم.
صدایش در گوشم پیچید:
– فکر کردم موفق نمیشم، فکر میکردم ناامیدت کردم.
لبخندی بر رویش پاشیدم و تار مویی که بر روی گونهاش افتاده بود را پشت گوشش فرستادم:
– من و تو با اقیانوس جنگیدیم، محاله از رودخونه شکست بخوریم.
خندهای کرده و از جایش برخواست.
تازه نگاهمان به اطراف کشیده شد.
دیگر خبری از آبشار هایی که از سنگ ها سرازیر بودند نبود. حتی خبری از آبی بیکران یک که قایقمان بر رویش بود هم نبود.
لبخندی زدم، صدای دلارام بلند شد:
– پس این بود، تبدیل آب به سنگ.
به آب کمی که باقی مانده بود چشم دوختم. آبی که تنها حرکت قایق را ممکن میکرد و حجم کمی داشت. هومان به سمت کابینش رفت و سکان را در دست گرفت.
مسعود برای آماده کردن افراد پایین رفت و تنها من و دلارام مانده بودیم.
به لباسش چشم دوختم؛ خیسی پارچه آن را بر تنش چسبانده بود، آرام لب زدم:
– بهتره لباست رو عوض کنی.
سرش را آرام تکان داد و به سمت کولهاش رفت، نگاهم را از او گرفتم، با خارج شدن تک به تک افراد و آمدنشان بر روی قایق دلارام پایین رفت. به مسعود که کنار درب ورودی ایستاده بود که کسی نتواند داخل برود نگاه کردم و لبخندی زدم.
نگاهم به سمتی سقف بود کشیده شد، تنها بخش کوچکی از آن دیده میشد و از آب خارج شده بود. چشمانم را از آن گرفتم و نگاهم را به شکاف عمیق و بزرگی که بر روی دیواره سنگی وجود داشت دوختم. به راحتی میتوانستیم با قایق از آن عبور کنیم.
همه افراد با شگفتی به اطراف نگاه میکردند، آب هنوز از روی تخته سنگ های عظیمی که راهمان را صد کرده بودن، فرو میریخت اما به میزان خیلی کمتر. هومان قایق را به سمت شکاف حرکت داد.
نگاهم را به تاریکی آن سمت دیواره دوختم و آرام لب زدم:
– دیگه فقط یک قدم مونده.
قایق از میان شکاف عبور میکرد و من دستم را بر روی بریدگیهای سنگها میکشیدم.
اطرافمان تاریکی مطلق بود اما باریکه نور کوچکی از روبرو بر چشم میخورد.
نگاهم را از اطرافم گرفتم و به سمت جایی که مسعود ایستاده بود سر چرخاندم.
هنوز هم کنار درب ایستاده بود، پس یعنی دلارام آن پایین بود.
عجیب بود که لباس پوشیدن و انجام کارهایش تا به الان طول کشیده بود.
دانلود رمان عاشقانهباکس دانلود
پاسخ دهید!