خلاصه:
بعد از اتفاقات تلخی که برام افتاد، بعد از یک ماه دوندهگی و در نهایت تسلیم سرنوشت شدن، بالأخره به حرف دایان گوش دادم و بلیط گرفتم برای آمریکا.
چرخیدم و همونطور که به نیمی از بدنم خیره بودم دستم رو گذاشتم روی شکمم. لعیا میگفت خوبه که هست، میگفت اون الآن یه موجود زنده است، میگفت گناه داره، میگفت نباید سقطش کرد. میگفت اون پاکه. چرا باید نابود بشه؟!
بخشی از کتاب:
لعیا سریع بلند شد و رفت سمت اتاق من. خودم رو مشغول خوردن نشون میدم و زیرچشمی به سعیدهای نگاه میکنم که از توی آشپزخونه زیرچشمی نگاهم میکنه. سرم رو تکون میدم و بلند میشم، لعیا با چمدون از اتاق بیرون میاد، بابا دوتا بزرگها رو برده، لعیا هم دوتا کوچیکتر رو برد توی آسانسور بزاره. اون یکی چمدون و کیف رو دستم میگیرم ببرم که لعیا سر میرسه و دعوام میکنه:
– چی کار میکنی؟ برو اونور تو دست نزن خودم میبرم.
بیحرف پالتوم رو میپوشم و میگم:
– من میرم پایین.
لعیا گفت:
– برو من هم میام، اگه بابات چیزی گفت یه گوشت در باشه یکی دروازه. خب؟
سر تکون میدم و بعد از پوشیدن لباسهام از اتاق میرم بیرون. با سعیده خداحافظی میکنم و از خونه میزنم بیرون، دایان پیام داده پروازم برای چه ساعتیه تا دقیق تخمین بزنه ساعت رسیدنم رو. جوابش رو میدم و از پلهها میرم پایین.
توی پارکینگ بابا داشت چمدونها رو میچید توی صندوق و صندلی عقب.
– کمکت کنم؟
بابا خسرو گفت:
– نه بابا جان، تو بشین.
نمیخواد اذیتشم، نمیخواد بلایی سر بچه بیاد. چرا؟! شاید چون اون هم مثل لعیا فکر میکنه که گناه داره.
میشینم توی ماشین و هنزفری میزارم و آهنگ پلی میکنم. بعد از چند دقیقه لعیا هم آماده میاد و حدوداً ده دقیقه بعدش راه میافتیم.
یکی از هندزفریها رو در میارم تا اگه باهام صحبت کردن بشنوم صداشون رو.
لعیا گفت:
– خسرو جان؟ کارتش رو شارژ کردی؟
بابا خسرو گفت:
– آره، پول نقد چینج شده هم یکم گذاشتم توی کیفش. ولی همش توی حسابته باباجان، کارتت دست دایانه ازش بگیر.
– باشه.
لعیا گفت:
– رسیدی بهمون خبر بده. اگه حین پرواز به چیزی احتیاج داشتی خجالت نکش، به مهماندار بگو حتماً.
بابا خسرو: مگه بچه است این چیزها رو یادش میدی؟
لعیا گفت:
– وا! خسرو یهجور میگی انگار نمیشناسمش، میدونم چهقدر خجالتیه دیگه. تو خونه حتی روش نمیشد به سعیده بگه یه لیوان آب بده دستش.
بابا خسرو از آینه جلو نگاهم کرد و با تحکم گفت:
– خجالت نکش!
چشمهای من گرد شد و لعیا آروم خندید و گفت:
– چشم بابا جونش خجالت نمیکشه دیگه.
چرخید سمتم و ادامه داد:
– لاوین؟! دایان گفت هوا خیلی سرده. توی کیفت شال و کلاه هم گذاشتم، حتماً سرت کن سرت سرما نخوره.
من میمردم برای این مادرانههایی که خرجم میکرد. لعیا فقط سی سالش بود و من بیست و دو.
من وقتی ده ساله بودم، وقتی دایان سیزده ساله بود، لعیای هجده ساله رو برای بابای سی سالم گرفتن. لعیا توی هجده سالگی هم همسر شد، هم مادرِ بچههای خواهر مرحومش. خالهی مهربون من. بهترین دوست من.
نیم ساعت قبل از پرواز رسیدیم فرودگاه، به سختی از بابا و لعیا خداحافظی کردم و رفتم.
دلم واقعاً براشون تنگ میشه. نمیدونم رفتنم بهشون کمکی میکنه یا نه، میتونن پیگیری کنن یا نه، پرس و جو کنن، یا اعصابشون برای مدت کوتاهی، شاید هفت یا هشت ماه راحت باشه. کمتر به من و بدبختی جدیدی که سرم نازل شده فکر کنن.
سفرم دو مقصده بود، دوساعت بعد از پرواز، توی فرودگاه امارات هواپیمامون نشست، بعد از یک ساعت تاخیر، هواپیما بلند شد.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.