خلاصه:
زمانی که برادری برای نجات جان هم خونخودش، بیمحابا همهی مخاطرات را به جان میخرد، مردی به ظاهر عاشق برای همآورد نشدن با مشکلات پیش رو و از بیم پذیرش مسئولیتی که در انتظارش است، برای رسیدن به آرامش در شرایطی سخت و دشوار بیملاحظه عمل نموده و تصمیم عجولانهای میگیرد. اما در جایی دیگر که فراز و فرود تپندهی خطوط میرفت تا مسیر مستقیم را در پیش بگیرد و آواز جدایی از کالبد سر دهد، تپشهای سرشار از محبت و احساس به رگهایی پیوند میخورند که در آن دم، ناامیدی و ممات جایش را به سرزندگی و حیات میدهد.
بخشی از کتاب:
نمیخواستم رابطهی بابا و عمو نادر که دو برادر ناتنی بودند، شکرآب شود. هرچند بعد از فوت مادر عمو نادر، عزیزجون از هشت سالگی او را بزرگ کرده بود و به مانند پسرش بود ولی باز این نگرانی وجود داشت.
سیلی آمده بود و هنوز ویرانههایش ترمیم نشده، خرابههایی دیگر بر سرمان آوار شد. نباید دست روی دست بگذارم که طوفان در دل این خانواده رخنه کند که بد خانمانسوز است.
آروین هنوز هم به من امید داشت که سکوت اختیار کرده بود. شاید از اینکه گفته بود (همهی امیدم تو هستی کارم را سختتر نکن!) منظورش استمداد حالا بود.
آرام از پلهها بالا رفتم و درگاه در ایستادم.
با اولتیماتوم عمو نادر که با جدیّت تمام بر سر آروین فریاد زد:
– طبق قرار یه ماه دیگه عروسی میگیریم و با هم هرجا خواستین برین! درسش رو همونجا تموم کنه، دیگه هیچی نشنوم!
آنقدر دست و پایم سست و بیرمق شد که برای سرپا ایستادن از لنگهی در هال کمک گرفتم. مضطرب نگاهی به همه انداختم و با صدایی ضعیف و لرزان بریده- بریده نالیدم:
– نمیشه عمو، چون من نمیتونم باهاش برم.
حالا همهی نگاهها به من بود و با تعجّب منتظر بقیه توضیحاتم بودند. آقاجون با کمک گرفتن از پشتیهای قرمز رنگ کنارش ایستاد و با عصای چوبی به زحمت آرام- آرام سمت من آمد؛ مقابلم ایستاد، آنقدر نحیف شده بود که پیراهن مشکی به تنش آزاد و رها بود. برای ارتباط چشمی عینکش را برداشت، دستهای لرزان یخزدهام را در دستهای گرم چروکیدهاش گرفت و با مهربانی خاص خودش گفت:
– چرا نمیتونی باباجان؟!
جرأت و جسارتی که نمیدانم از کجا در من تزریق شد، کلماتی را بر زبان آوردم که خودم در صحّت آن مانده بودم.
– چند ماهی میشه این تصمیم رو گرفتیم آقاجون، بعد از اون اتفاق (فوت محمد و مهیار) حاضر نیستم حتی یک لحظه از مامان و بابا دور باشم.
زیر چشمی نگاهی به آروین انداختم، دستهایش از آرنج روی پاهایش قرار داشت و متمایل به جلو با کف دستها صورتش را پوشانده بود. دلم میخواست عکسالعمل او را با شنیدن حرفهایم ببینم. با نگاهی نامحسوس به او با بغض ادامه دادم:
– به آروین هم گفتم من حتی نمیتونم تهران بمونم چه برسه به خارج از کشور، روحیهاش رو ندارم. ما حرفهامون رو با هم زدیم، منتظر سالگرد بچهها بودیم تا این موضوع رو با شماها در میون بذاریم.
آقاجون بدون هیچ حرفی فقط نگاهم کرد و دستانم را آرام فشرد، لا اله الا الله زیر لب گفت و با تکان دادن سرش به طرفین از من فاصله گرفت. انگار پی برده بود که موضوع آن چیزی نیست که بیان کردم، حال و روزم بیانگر حقایق دیگری بود.
زن عمو مهسا خوب میدانست که سناریوی جالبی را به راه انداختم. مامان درحالیکه با نفرت و اخم آروین رو میپایید…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.