خلاصه:
راجع به پسری به نام پندار که زندگی خوبی نداره و متاسفانه از نظر حمایت خانواده و اطرافیان محرومه. برای امرار معاش خودش و داداش کوچولوش مجبوره راننده و خدمتکار بانوی عمارتی بشه که توش بوی خون و انتقام میاد و قصه تلخی که در این رمان جریان دارد متعلق به اونه!
بخشی از کتاب:
-چیزی شده؟
دادی که بغل گوشم زد من و دو متر از جا پروند! واقعا رسماً دیگه لال شدم و خفه خون گرفتم. یعنی این دخترهی ریزه میزه اینقدر براشون مهمه؟ نه ببین باز چه دست گلی به آب داده که اینجوری براش میکنن.
-برو دست چپ!
بیحرف به حرفها و دستورات این اتابک گوش میکردم تا مبادا سر من و به باد بده. یه جورایی مقصر هستم، اما خود خانم که حالا فهمیدم اسمش آوینه مقصرتره !
اون دستور داد، من انجام دادم!
-دعا کن آقا نفهمه! وگرنه مثل گوسفند سرت و میبره!
– …
-فهمیدی یا نه؟!
-ب… بله!
-یکم بگازون لعنتی!
پام و روی پدال گاز بیشتر فشار دادم و به بیمارستان رسیدم. اتابک و اون چندتا بادیگارد غول پیکر دوان- دوان به سمت پذیرش رفت و اتابک خان پرسید:
-ببخشید خانم آوین توانا رو آوردن اینجا؟
-بله، اتاق صد و یازده!
دم اتاق صد و یازده توقف کردیم و اتابک در زد. بادیگاردا به شکل خاصی ایستادن.
-سلام خانوم، خدا من و مرگ بده! باز حالتون بد شد؟
-بابام کجاست؟
-الان میرسن خدمتتون؛ منم گوشی از این رانندهی خیره سر میپیچونم برای اینکه مراقبتون نبود!
-به تنبیه نیاز داره.
عجبا! دخترهی آشغال، میگه برو خونه بعد میخواد تنبیهمم بکنه!
چقدر دنیا کثیفه مثل این آدما. به درک، تهش یه کتک کاریه که منم اون و هزار بار تجربش رو داشتم. نشستم روی صندلی سالن و دستهام رو قائم صورتم کردم و دیگه از مکالمه اتابک خان و خانوم چیزی متوجه نشدم که چیزی نگذشت با صدای قدمهای تندی سرم و بالا آوردم که…
دست محکمی توی صورتم خورد! داغی سیلیش من و برده بود توی
بهت و تعجب، گونم حسابی گز- گز میکرد!
-پسره کثافت چه غلطی کردی دخترم به این روز بیافته؟
– …
-جواب بده عوضی!
-آقا اینجا بیمارستانه، آرومتر…
سریع از جلوی چشمهام رد شد و داخل اتاق رفت. در اتاق باز بود و دیدم چجوری دخترش و بغل کرد. نمیدونم چیشد که با دیدن همچین صحنهای قلبم به درد اومد! سزاوار کدوم گناه بودم که… هعی !
-بگیر این و برو برای خانوم چیز مقوی بگیر!
-پندار، لطفا بیا!
با قدمهای سست رفتم کنارش و به پدر و اتابک خان اشاره کرد که بیرون برن، اونها هم سریع اتاق و ترک کردن و رفتن.
کامل نشست روی تخت و موهاش رو پشت گوشش انداخت.
-صورتت چیشده؟
-هی… چی!
-از دروغ بدم میاد! میدونم که بابا توی صورتت زد، ولی بیخیال!
میشه با این پول برام لواشک زردآلو و دو تا بسته شکالت تلخ و آبمیوه پرتغال بگیری !
پندار : چی؟ آقا و اتابک خان نمیذارن.
دست کرد زیر لباسش و یه بسته پول بهم داد.
-ازت خواهش میکنم!
-م…
-آفرین، حالا برو!
فشار دستش باعث شد از اتاق بیرون بیام و نگاه اون دو مرد خشمگین رو به خودم متحمل بشم. همچین بهم نگاه میکنن که نه اعوذو بالله میخوام خانوم و به قتل برسونم.
***
-دوتا شکلات تلخ و لواشک زرد آلو…
-خب!
-چند تا آبمیوهی پرتغال هم لطف کنید!
-خدمت شما.
-چقدر تقدیم کنم؟
-قابل نداره میشه پنجاه و هفت تومن شما پنجاه و پنج لطف کنید!
ماشاالله کم توقع هم نیست، پنجاه تومن خورد و خوراک و چلسمههاشونه! یادش بخیر یه بار واسه ماهور با پنجاه تومن یه کفش شیک گرفتم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.