✺رمان: مراوده ممنوعه✺
خلاصه: در انتظار تیرگ نقطهی روزمرگی ثابت بمانی. آنگاه، مراودهای ممنوعه، روزها و
بخشی از کتاب:
دانلود رمان عاشقانه
رمان مراوده ممنوعه
✺رمان: مراوده ممنوعه✺
✺نویسنده: خون آشام های نودهشتیا✺
✺ژانر: تخیلی /ترسناک/معمایی✺
✺تعداد صفحه: 94✺
دانلود رمان ترسناک به قلم خون آشامهای نودهشتیا PDF اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه: در انتظار تیرگ نقطهی روزمرگی ثابت بمانی. آنگاه، مراودهای ممنوعه، روزها و
شبهایت را آنقدر به کندی بگذراند که ندانی آیا پایانی داری یا نه!
مراودهای که نه بتوانی نفس بکشی و نه بتوانی بمیری؛ غلتان غلت بخوری و با هر غلت، بیشتر غرق میشوی!
پیشنهاد ما:
دانلود رمان دورگهی نامیرا
بخشی از کتاب:
به سمت کیسهاش رفت و اون رو برداشت، سپس اومد سمتم و دستش رو دراز کرد.
شرمنده، یادم رفت خودم رو معرفی کنم. من حامدم، حامد اَسلانی؛ یه پزشک طب سنتیام.
به کیسهاش اشاره کرد و ادامه داد:
گاهی از تهران برای جمع کردن بعضی از گیاهها، اینجا میام.
دستش رو که جلو آورد، من هم باهاش دست دادم و گفتم:
منم آبتینم!
به میز کوچک جلوی کتابخونهاش اشاره کرد.
بشین تا برات چایی بیارم.
از جام بلند شدم. حامد مجدد راه اومده رو طی کرد و ادامه داد:
حالا چرا به درخت کوبیده بودی؟
با حرفش، یاد چراغ خراب شده پراید افتادم و دوباره آهم در اومد. آخه توی این وضع گرونی، کی پول تعمیر رو داشت؟ و مهمتر از همه، کی حالش رو داشت؟! با دردی طاقت فرسا و قدمهای لنگان، رفتم و پشت میز نشستم و دستی پشت سرم کشیدم.
یه چیزی پرید جلوی ماشین، منم نتونستم ماشین رو کنترل کنم و به درخت خوردم.
با یه سینی و دوتا چایی، به سمتم اومد. سینی رو روی میز گذاشت و عطرِ چای زعفرونی بلند شد. در حالی که مینشست، گفت:
احتمالاً گراز وحشی بوده؛ جدیداً زیاد شدن. بیچاره کشاورزها!
به بخار ملایم چایی خوش رنگ توی استکان، خیره شدم. یه ذره معذب بودم. خودم رو جمع و جورتر کردم و پرسیدم:
حالا چی شد فهمیدین من تصادف کردم؟
قندون نقرهای رنگ رو از توی سینی روی میز گذاشت.
کلبه فاصلهی چندانی با جاده نداره. صدای برخوردت رو شنیدم!
سرم رو انداختم پایین و به چایی خیره شدم. حالا که فکر میکنم، چندان هم بدشانس نیستم. اگه صدا رو نمیشنید، واقعاً چطور زنده میموندم؟ مغزم در اون لحظه، فقط به همین فکر میکرد؛ نه چیز دیگه. صدام بلند شد:
واقعاً از کمکتون ممنونم!
شما تهرانیها به همه چیز مشکوکین؛ به همین خاطر از اونجا با اون همه امکاناتش فراریام.
با چشمهای گشاد شده سرم رو بالا آوردم. دستش رو روی میز گذاشته و به صندلی تکیه داد. گوشهی لبم، ناخودآگاه کمی بالا رفت و گفتم:
خب، توی این دوره زمونه چیزی به اسم کمک مجانی وجود نداره! همین خود شما؛ با خودتون فکر نکردین کسی که دارین میارین خونهتون، ممکنه یه قاتل زنجیری باشه؟
تک خندهای کرد. قندی توی دهنش گذاشت و بعد از یه هورت، گفت:
مگه چقدر امکانش هست دوتا قاتل زنجیری با هم توی یه کلبه باشن؟!
کاملاً حس کردم موهای دستم سیخ شد! لرزی رو که از نوک بینیم، تا پایین پام رد شد رو حس کردم و سرمایی از اعماق قلبم، وجودم رو پر کرد.
چ… چی؟
قهقهای زد و به سمت کتابهاش رفت. توی دلم زهرماری بارش کردم. مگه من همسن توام که باهام شوخی میکنی؟ اما خیلی جوونتر از سنش برخورد میکرد؛ خیلی هم آدم نترسی بود؛ برعکس من که همیشه محافظکارانه عمل میکنم.
کتاب قطوری با عنوان شاهنامه رو بیرون کشید و روی میز گذاشت.
میدونی؟ اول که دیدمت، فکر کردم شکارچی هستی؛ آخه توی این منطقه شکار غیرقانونی زیاد شده! جوونها هم اکثراً به خاطر شکار، یا تفریح و دوتا دونه عکس با لایک بالا، بلند میشن میان اینجا؛ اما وقتی دیدم تو ماشینت جز چندتا کتاب دفتر چیزی نداری حدس زدم دانشجو باشی. برای چی اومدی اینجا؟!
استکان خالی چایی رو روی میز گذاشت. وجودم پر شده بود از عطر چای تازه احساس میکردم مغزم بهتر کار میکنه.
درحالی که به پرواز پشهها دور لامپ نگاه میکردم، گفتم:
درسته؛ برای تکمیل پایان نامهام اومدم. میخوام به اباءام یه سری بزنم.
دوباره لبخندی مهمون صورت صافش کرد و بهم نگاه کرد.
از خودم تعجب میکنم که انقدر راحت بهش اعتماد کردم.
برات جات رو میارم. الان دیگه دیر وقته؛ فردا میتونی بری روستا!
خواستم اعتراضی بکنم، که عقربههای ساعت مربعی و آبی رنگ کنار کمد شوکهام کرد.
واقعاً ساعت سه شبه؟!
خیلی ریلکس کتاب رو ورق زد.
تازه متوجه شدی؟
کلافه دستی میون موهای طلاییم کشیدم و سعی کردم باهاشون بانداژها رو مخفی کنم.
دانلود رمان عاشقانهباکس دانلود
پاسخ دهید!