رمان منهدم
دکتر ادوارد در یکی از پروژه های ژنتیکی خود دستاورد بزرگی کسب میکند و گونهای از انسان را خلق میکند که تا حالا بشر رنگ آن را به چشم ندیده است. پسری با نیروهای فرا انسانی و رنگ چشمهایی عجیب که به هدف ایجاد گونهی جدیدی از انسانهای پیشرفته به وجود آمده است. همه چیز خوب پیش میرود تا زمانی که این پسر به دلیل استقلال و بلند پروایی خودش از سازمان پدرش فرار میکند و سازمان برای پیدا کردن او پلیسی را برمیگزیند.
– پیدات کردم در مخفی!
به روی دکمه دستی کشید که ناگهان دیوار مشکیرنگ به سمت بالا رفت و چراغهای سفید طبقهی منفی سوم، به طور خودکار روشن شدن.
طبقهی سوم پر بود از محفظههایی پر از آب که به سقف وصل شده بودن. درون محفظهها جنینهایی قرار داشتن که هنوز به مرحلهی تکامل نرسیده بودن. آرمین بهتزده به روی نزدیکترین محفظه دستی کشید و با حیرت گفت:
– دارین چند تا مثل من درست میکنین عوضیها؟
سرش رو پایین گرفت و دکمهها و اهرمهایی در کنار محفظه دید. اما در کنار دکمهها، لایهای آلومنیوم قرار داشت که به روش عدد «هشتصد و پنجاه و هفت» حک شده بود. تلخندی به روی لبهای آرمین نشست. به جنینی که در خود جمع شده بود نگاه پر افسوسی انداخت و گفت:
– امیدوارم به شکست بخوری و هیچوقت به دنیا نیای، دنیای بیرون هیچ چیز قشنگی نداره و پر از آدمهای وحشتناکه، آدمهای وحشتناکی که تو رو به وحشتناکترین چیز ممکن تبدیل میکنن. بهت یاد میدن تخریب کنی، همه چیز رو نابود کنی، بکشی و همه چیز رو با خاک یکسان کنی. توی این دنیای وحشی، تو فقط در نقش یک منهدمگری. یه موجودی که به دنیا اومدی تا همه چیز رو به انهدام برسونی.
ناگهان دری از آخر سالن باز شد و مردی با روپوش سفید داخل شد و گفت:
– کی اونجاست؟
آرمین سریعاً به پشت محفظ رفت و خودش رو به اون چسبوند. در آسانسور باز شد و دکتر هری وارد سالن شدن. اون مرد لبخندی زد و با تنی بلند گفت:
– شما بودین دکتر هری؟.