❃رمان: عشق یا غرور یا شایدم هردو❃
دانلود رمان عاشقانه به قلم معصومه خدایی PDF اندروید لینک مستقیم رایگان
بخشی از کتاب:
دانلود رمان عاشقانه
رمان عشق یا غرور یا شایدم هردو
❃رمان: عشق یا غرور یا شایدم هردو❃
❃نویسنده: معصومه خدایی❃
❃ژانر: عاشقانه/ پلیسی/ طنز❃
❃تعداد صفحه: 84❃
دانلود رمان عاشقانه به قلم معصومه خدایی PDF اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
رمان درباره ی دختری به اسم هستی هستش که در کودکی پدرش رو که قاضی بوده در یک تصادف از دست داده.
همهی مشکالت از روزی شروع شد که پدر هستی، حکم اعدام رو برخالف خواسته و تهدید های مجرمها ارسال میکنه و حکم انجام میشه.
و این شروع ماجرای انتقام میشه، انتقام از دختری که حتی روحش هم خبر از ماجرا نداره!
پیشنهاد ما:
دانلود رمان اولین مرگ
بخشی از کتاب:
چشمهام رو آروم باز کردم. اول تار میدیدم؛ ولی بعدش درست شد. من کیام؟ اینجا کجا هست؟ چرا اِنقدر سفیده؟ این چیه توی دستم؟ چرا اینجا هستم؟ کمی بیشتر به مخ نداشتم فشار آوردم. من که هستیام. خوب خداروشکر فرضیهی اول حل شد. (ایموجی پوکر) اینجا هم که از تختهای سفید و دیوار سفیدش هر اسکلی میتونه تشخیص بده اینجا کجا هست. دربارهی سفید بودن دیوارها هم باید بگم که هر بیمارستانی معمولا سفید میشه و هیچ اسکلی این رو نمیگه که چرا اِنقدر سفید هست. عجب! ( پ.ن: هستی خودش هم ایمان آورد که اسکل هست. ایح- ایح!) و درباره ی فرضیهی بعدی هم که یک چی شبیه سِرُم هست. وای؛ چرا اینقدر پخمه شدم؟ و سؤال آخره خودم از خودمم که جوابش کاملاً مشخص هست که چرا اینجام. بهخاطر احمق بیعقل احمق اینجام؛ اون بردیای خر!
(پ.ن: اِنقدر سؤال پرسید و جواب داد که احمق رو دوبار تکرار کرد؛ خیخ!) یکدفعه در باز شد و یک پرستار داخل اومد.
– سلام. بالأخره چشمهات رو باز کردی؟
اومدم حرف بزنم که دیدم چیزی روی صورتم هست؛ ماسک اکسیژن بود. پرستار که انگار متوجه شده بود، اومد و ماسک رو برداشت تا حرفم رو بزنم. گفتم:
– سلام. چیشده که من رو آوردید اینجا؟
– سکته کرده بودی، ولی خطر رفع شده. خداروشکر قلب هم پیدا شد و پیوند قلب برات زدن؛ عمل سنگینی بود. باز هم خداروشکر که سالمی عزیزم!
کمی به حرفهاش فکر کردم. اوه! مگه من چند روز هست اینجام که این همه اتفاق افتاده؟ سؤالم رو پرسیدم که گفت:
– حدود شش روز هست.
اوه! چه زیاد. خیلی تعجب کردم. پرستار با گفتن میگم همراهت بیاد رفت و با یک عالم سؤال بیجواب تنهام گذاشت. در باز شد و یک نفر داخل اومد. اون یکی کسی نبود جز بربریِ خودمون!
(پ.ن: بچهام خیلی با ادب شده؛ منظورش بردیا هست!)
این دیگه برای چی اومد؟ من باهاش قهرم.
– سلام، خوبی؟
– …
– هستی؟
– …
– معذرت میخوام؛ همهاش تقصیر من بود!
– …
– باهام قهری؟
– …
– سکوت علامت رضا هست؛ باشه، پس من میرم!
ولی من نمیخواستم که بره. پس سریع بهسمتش برگشتم و بعد از اینکه ماسک رو پایین دادم، زود گفتم:
– سلام، خوبم، تو خوبی؟ عیب نداره، بخشیدمت. باهات هم قهر بودم؛ ولی از اونجایی که خیلی بخشنده هستم، بخشیدمت!
بردیا که از این همه سرعت عملم جا خورده بود به خودش اومد و زیر خنده زد. بعد از اینکه خندههاش تموم شد، گفت:
– وای، چهقدر باحال هستی!
با خشم برگشتم سمتش و گفتم:
– مگه سیرک هست که باحال باشه؟ برو بیرون!
اون هم با خنده رفت. عجب! دیدم نفسم راحت بالا نمیاد، ماسک رو روی صورتم گذاشتم و خوابیدم.
***
با صدای در که بسته شد چشمهام رو باز کردم. یک دکتر مرد بود؛ عجیب آشنا میزد. خیلی- خیلی آشنا میزد. یادم نیست کجا دیدمش. تهچهرهاش شبیه یکی بود؛ ولی یادم نیست. ّسنش حدود چهل یا چهل و پنج میخورد.
– سلام!
سرم رو تکون دادم. نزدیکتر اومد؛ یک سرنگ دستش بود.
دانلود رمان عاشقانهخواندن
دانلود رمان تقلب
قدرت گرفته از افزونه نوشتههای مرتبط هوشمند
باکس دانلود
پاسخ دهید!