خلاصه:
عشقی به رنگ دریا
دختری پر از عشق و شادی پر از محبت و سرزندگی عاشقانه به عقد کسی در مییاد که عاشقشه ولی… مردی پر از شیطنت پر از لحظه های
نابی که برای دختر مطلقه داستانمون میسازه!
بخشی از کتاب:
از این حرفم مادر و مونا ریز خندیدن. من هم با حرص و کنجکاوی غذام رو خوردم و همینجوری زیر نظر گرفتمشون. سالاد شیرازی رو برداشتم و برای خودم کشیدم. باز بهشون خیره شدم، کمی که توی بشقابم کشیدم ظرف شیشهای رو کنار ظرف قیمه گذاشتم. تلفن خونه زنگ خورد و مونا رفت تا جواب بده. بدون این که کنجکاوی کنم ادامهی غذام رو خوردم و بوسهای روی گونهی مادر کاشتم و ازش تشکر کردم. از پای میز بلند شدم و به طرف مونا رفتم. روی کاناپه لم داده بود و گوشی تلفن خونه دستش بود. کنارش نشستم و بهش گفتم:
– کی بود زنگ زد؟!
مثل مسخ شدهها به گلدون تزیینی خیره بود؛ اما جوابم رو داد.
– شوهر جناب عالی بود.
اخمی کردم و گفتم:
– خب؟ چی گفت؟
– گفت کجایی؟! من هم گفتم اومدی این جا.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. مونا بلند شد و تلفن بی سیم رو گذاشت روی عسلی کنار مبل سلطنتی طلایی رنگ که من روش نشسته بودم. بعد از چند دقیقه که گذشت من هم رفتم کمک مونا تا میز ناهار رو جمع کنیم. ظرفهای کثیف رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتیم و روشنش کرد. مونا پیشنهاد داد که با هم به اتاقش بریم. مادر خسته بود و رفت توی اتاق مشترکش با پدر. از پلهها بالا رفتیم و وارد اتاق مونا شدیم. مونا روی تخت بنفش رنگش دراز کشید و من هم کنارش دراز کشیدم. کمی که توی سکوت گذشت مونا به من نگاه کرد و پرسید.
– قرار نیست مهران تو رو توی شرکتش راه بده تا اون جا کار کنی؟
پوفی کشیدم و گفتم:
– نمیدونم اگه کسی رو بخوان میگه.
با عجز و ناله ادامه دادم:
– خیلی خسته شدم توی خونه، داره حوصلهام سر میره.
مونا با لبخند مهربونی گفت:
– چرا خودت بهش نمیگی؟ باید بدونه تو خونه که هستی حوصلهات سر میره و میخوای کار کنی و یه پشتیبانهای برای آیندهات داشته باشی. به نظر من باهاش حرف بزن و ازش بخواه اگه قبول کرد که حله اگه نکرد توی شرکت پدر برو. میدونی که پدر از خداش هم هست.
سری تکون دادم و گفتم:
– حتماً.
کمی مکث کردم و چرخیدم به سمتش و با کنجکاوی گفتم:
– خوب حالا نوبتی هم باشه نوبت تواِ. بگو چرا امروز تو و مادر اینقدر مشکوک میزدین؟! زود، تند، سریع اعتراف کن.
از این حالتم خندهاش گرفت. خندهی ریزی کرد و گفت:
– اگه بگم که رو پا بند نمیشی. تا تمام شهر رو خبر دار نکنی آروم نمیشینی.
با اخم و حالت اعتراض بهش نگاه کردم و گفتم:
– اِ خب زود بگو دیگه دارم از کنجکاوی میمیرم. تو دلت مییاد آبجی کوچیکت رو اذیت کنی؟!
با بدجنسی گفت:
– کم نه.
جیغی کشیدم که باعث خندیدنش شد. با ته موندهی خندهاش گفت:
– اگه میدونستم این قدر اذیت کردنت باحاله زودتر اذیتت میکردم.
اخمی کردم و با حالت اعتراض مانند گفتم:
– خیلی بدی مونا.
مثل این که تسلیم شد چون گفت:
– خیلی خب دخترهی لوس میگم.
لبخندی روی لبهاش شکل گرفت و گفت: – من باردارم.
اول همین جور مثل منگلها بهش خیره شدم. بعد شوکه شدم انتظار نداشتم بعد از این همه دوا درمون و ناامیدیهای پشت سر هم بچه دار بشه. اشک شوق توی چشمهام جمع شد و دوتا دستهام رو با حیرت روی دهنم گذاشتم و گفتم:
– وای وای باورم نمیشه!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.