دانلود رمان عاشقانه به قلم هستی عبدالشاهی راد PDF اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
به دستهایم چشم دوختم؛ دستهایی که روح من در آن دمیده نشده بود. غیر طبیعی، اما غیر ممکن نبود؛ چطور میتوانستم خود را به سادگی ببازم؟ راهی نداشتم جز آن که کالبدم را پس بگیرم؛ کالبدی که روح سردی آن را احاطه کرده بود. روحی که از آن من نبود؛ هیچ دست یا نوایی نبود که مرا در این مسیر یاری رساند، به جز سه گناه.
بخشی از کتاب:
شیما با ذوق نگاهم کرد و گفت:
– چی شد؟
– هیچی استخدام شدم، گفتن از فردا بیا. وای شیما نمیدونی چقدر خوشحالم! بالاخره تمام تلاشهام جواب داد؛ دیدی بهت گفتم اداره کاریابی میتونه کمکم کنه؟ هی میگفتی نه.
– خیلی برات خوشحالم کمند!
– فقط چیزه، محیطش یهکم زیاد به دلم ننشست.
– دختر با محیطش چیکار داری؟ برو اونجا کارت رو انجام بده بیا! مگه یه شیفت اونجا بیشتری؟ من مطمئنم از پس این شغل برمیای و یهکم سابقه کار جمع کنی، شغلهای خیلی بهتری گیرت میاد.
لبخندی زدم و سرم را بالا و پایین به نشانهی تأیید تکان دادم، ماشین حرکت کرد. نزدیک خانه بودیم که گفتم:
– راستی جلوی در این قنادیِ نگه دار!
– به چه مناسبت میخوای شیرینی بگیری؟
– به سلامتی بعد از دو سال شاغل شدنم، اون هم توی رشتهای که خیلی بهش علاقه دارم و تخصصم.
– باشه خانم وکیل بفرمایید، این هم قنادی.
– شیما چی بگیرم؟
– نمیدونم، دانمارکی.
– نه، اصلاً دوست ندارم.
– باز دوست ندارمهات شروع شد. من چه میدونم؟ زبان بگیر.
– آها زبان خوبه، دوست دارم! الان میگیرم زود میام.
از قنادی یک کیلو شیرینی گرفتم و سوار ماشین شدم. در شیرینی را باز کردم، به شیما تعارف کردم؛ اول ناز کرد و برنداشت ولی بعد از اصرار زیاد من، یکی برداشت و تشکر کرد.
چند دقیقه بعد به خانه رسیدیم. تعارف من را برای بالا آمدن و ورود به خانه را رد کرد.
از ماشین پیاده شدم و جلوی در ورودی خانه ایستادم؛ ، کلید را از ته کیفم پیدا کردم، در را باز کرده و وارد خانه شدم.
– سلام.
کیانا درحالیکه روی مبل دراز کشید بود؛ بیحال گفت:
– سلام؛ وای کمرم درد میکنه از صبح حالم بده.
تعجب کردم! انتظار نداشتم اولین صحبتش بعد از سلام کردن، گله و شکایت از حال و روزش باشد، آن هم دقیقاً در لحظهای که میخواستم یک خبر خوب بدهم.
– سلام خسته نباشی. با این همه تلقین، حتماً خوب میشی.
– دستت درد نکنه! یعنی دارم دروغ میگم؟
– عه، کی گفت داری دروغ میگی؟!
در همین لحظه مادر از آشپزخانه بیرون آمد.
– سلام مامان.
– سلام، چیشد؟ چیکار کردی؟
– هیچی، تو شورای حلاختلاف استخدام شدم.
– مبارکه!
– البته سه ماه به عنوان کارآموز. فردا که برم، یه پرونده بهم میدن، اگه از پسش براومدم اونموقعست که تازه کارم رو شروع میکنم.
دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت:
– خوبه! باز هم از بیکاری در میای از هیچی بهتره.
لبهایم را کج کردم و گفتم:
– آره، حق با شماست. خوب یه شیفت در هفته کار خاصی انجام نمیدم که اون هم حقوق بخوام. راستی، بفرمایید شیرینی.
شیرینی را اول جلوی مادرم گرفتم و بعد جلوی کیانا، سپس به قاب عکس روی دیوار چشم دوختم؛ عکس پدرم بود. نگاه مردانهاش جذبهی خاصش، حتی در عکسش هم موج میزد. کاش اینجا بود! روبان مشکی کنار عکسش بهم خودنمایی کرد.
پدرمان تازه فوت کرده بود، حدوداً دو سال پیش. جای خالیاش همیشه در خانه حس میشد؛ هر چند میانهی خوبی با او نداشتم ولی هر چه بود پدرم بود. جعبهی شیرینی را روی میز وسط هال گذاشتم؛ انگار غیر از ما سه نفر شخص دیگری هم بود.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.