خلاصه:
دختری هجده ساله را روایت میکند که به تحصیل علاقه زیادی دارد و برای آن تلاش میکند، برخلاف همیشه پدرش از دانشگاه رفتن و کنکور منعش میکند تا با پسر عمهاش از ازدواج کند، بعد از ازدواج دقیقا در شب عروسیاش متوجه بیماری همسرش میشود و در این میان اتفاقاتی رخ میدهد که خواندن آن خالی از لطف نخواهد بود. بعد از رخ دادن اتفاقات ناگوار، زندگی روی خوش را به او نشان میدهد و ثابت میشود خدا در هر شرایطی برای بندهاش بهترین ها را میخواهد.
بخشی از کتاب:
بابا گفت:
– برو لباست رو عوض کن بیا کارت دارم!
با استرس چشمی گفتم و بالا رفتم. بابا خیلی عصبی بود و مامان هم کلافه بود. این اولین باری بود که این جو تو خونهمون حاکم بود؛ همیشه رابطهی خوبی با هم داشتن و این رابطه سرد که مطمئن بودم بهخاطر بحث احتمالی بینشون هست رو اولین بار بود شاهد بودم. لباسهام رو عوض کردم و برخلاف همیشه که به محض رسیدن به خونه دوش میگرفتم اینبار بیخیالش شدم و پایین رفتم.
– من اومدم، چیزی شده؟
– بشین بابا. نه چیزی نشده، مضطرب نشو!
مامان گفت:
– طاها بس کن این بچه امتحان داره، ذهنش رو با این حرفها خراب نکن بابا.
بابا گفت:
– خانم بالأخره که باید بدونه، چه امروز چه فردا!
مامان گفت:
– الآن وقتش نیست، بگذار خودم بهش میگم.
بابا بیتوجه صورتش رو به سمت من برگردوند و گفت:
– میدونی که همیشه خیر و صلاحت رو میخوام، درسته؟
– بله بابا.
– خب خوبه که میدونی، من راضی نیستم تو به دانشگاه بری.
چشمهام گرد شد و با تعجب بهش نگاه کردم.
– میشه بگید چرا؟!
– دلیلش رو بعداً متوجه میشی، امتحاناتت رو با خیال راحت تموم کن بعدش مفصل باهم حرف میزنیم.
– بابا اینطوری که من نمیتونم با فکر متمرکز درسم رو بخونم. خب بگید چی شده؟
– هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیوفته، بیخود نگران نباش.
مامان گفت:
– هانیه بابات از جانب خودش حرف میزنه، تو با خیال راحت درست رو بخون و به این چیزها فکر نکن.
با صدای داد بابا با هول نگاهش کردم:
– بس کن الهام، تو بهخاطر مشکلی که با خواهرم داری این رفتارها رو میکنی؛ وگرنه هر کسی جای تو بود از خوشحالی رو پا بند نمیشد.
– تو بس کن طاها، بهخاطر خواهرت همیشه توی خونه ما بحث بوده، هیچ اختلافی بین ما نیست مگر زمانی که بحث خواهر تو وسط باشه، تا کی میخوای سرت رو پایین بندازی و هر چی اونها گفتن بگی چشم؟
– من؟ من اگر میخواستم هر چی اونها گفتن رو قبول کنم، برای چی بدون رضایت اونها با تو ازدواج کردم؟ غیر از این هست که کسی موافق ازدواج ما نبود و در آخر همین خواهرم همه رو راضی کرد؟
– وای چه کار شایستهای. بهخاطر همین این همه سال دست از آزار و اذیت و تیکه پرونی بر نداشت و همیشه خدا با من سر جنگ داشت؟
– این موضوعات هیچ ربطی به دانشگاه رفتن هانیه نداره، من حرفم رو زدم. میخواید الآن بفهمید میخواید بعداً. من کاری که به صلاح بچهام باشه انجام میدم.
با گفتن این حرف با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم بست. مامان از عصبانیت نفس- نفس میزد، لیوانی آب پر کردم و به سمتش رفتم:
– مامان بیا یه لیوان آب بخور.
– نمیخورم عزیزم، برو به درست برس!
– اینطوری که نمیتونم برم با خیال راحت درس بخونم، یکم آروم شید میرم.
– آرومم گل، من آرومم. بیا ناهار بکشم بخوریم.
مامان در حال آماده کردن ظرفها بود و من سالاد خورد میکردم.
– مامان نمیخوای بگی چرا بحث میکردید؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.