خلاصه: جادویی سیاه که نابودی آنها را به طور موقت به بار میآورد اما این جادو موقت است! سنیونایت در انتظار آنها است، سنیونایتهایی وحشتناک که جان هر انسانی را میگیرند! جادوگران سعی در نابود کردنشان دارند اما قدرت آنها را دست کم گرفتهاند! فقط کافی است این جادوگران از خط قرمز عبور کنند، آن موقع است که سنیونایت وحشت واقعی را به آنها نشان میدهند!
بخشی از کتاب:
– هی آنجل، پشت سرت رو نگاه کن!
با صدایی که از عقبم اومد، سرجام خشکم زد! کی بود؟! چه کسی پشت سرم وایساده؟ دوباره اون ترس لعنتی سراغم اومد؛ دستهام شروع به لرزیدن کردن، چشمهام گردتر از حد معمول شدن، قلبم برای یک لحظه وایساد و دیگه نزد! تحمل یک اتفاق جدید رو نداشتم. بارون شدید و شدیدتر شد! موهای بلندم که الان خیس شده بودن، لباسم به تنم چسبیده بود و سرمایی که از طریق لباس به تنم منتقل میشد، وجود ضعیفم رو به لرزه میانداخت و الان هم با شنیدن این صدا، لرزه بدنم دو برابر شده بود! صوت گوشخراش حشرات توی صدای آرامشبخش بارون، قاطی میشد و حس عجیبی رو بهم منتقل میکرد.
– من رو نگاه کن!
صداش خشدار بود و صد البته ترسناک!
صدای برخورد قطرات بارون به جسم سفتی که صدای ناهنجاری رو ایجاد میکرد، نشونی این بود که پشت سرم یک موجود از جنس سنگ وایساده و یا شاید از جنس گچ!
– برای آخرین بار تکرار میکنم؛ به سمتم بچرخ و توی چشمهام زل بزن!
انگاری نمیتونستم از دیدنش قسر در برم پس بزاق دهنم رو قورت دادم و به سمتِ صدا چرخیدم که با دیدن چهرهای که رو به روم بود، برای لحظهای جیغی کشیدم که صدای قهقههاش توی بانگ بارون، صوت خاصی رو به خودش گرفت! زبونم از ترس بند اومده، نمیتونستم از جام تکون بخورم؛ انگار پام با چسب روی زمین چسبیده شده بود!
علفهای تکه- تکه شدهای از جلومون به شدت رد شد و رعد و برقی پشت اون روحی که جلوم وایساده بود، زد!
لبم شروع به لرزیدن کرد، با دیدن لرزش تن و بدنم لبخند چندشآوری زد و آروم- آروم به سمتم اومد! نگاهم رو از صورت دایرهای شکلش که بزرگ و استخونی بود، گرفتم و به پاهاش که انگاری از گچ درست شده بودن، دوختم؛ قدم برنمیداشت! توی هوا بود. روی ناخنهای بلندش، لکههای قرمزی وجود داشت!
چشمهام رو بستم تا بیشتر از این وحشت وجودم رو پر نکنه! میترسیدم- میترسیدم که روحم رو ضعیف کنه و از بدنم بیرون بکشه!
بهم رسید، رو به روم وایساد و بهم زل زدم. همه این چیزها رو احساس میکردم حتی بدون نگاه کردن هم میفهمیدم که جلوم وایساده و با اون چشمهای آبی و قرمز رنگش نگاهم میکنه؛ چون نصف صورتش قیافه کوین بود، یکی از مردمکهای چشمهاش به قرمزی میزد پس اون کسی که من رو از دست دنیل نجات داد، این بوده! کوینی در کار نبود و معلوم نیست که کوین واقعی کجاست و الان داره بدون من چیکار میکنه!
با قرار گرفتن جسم سردی روی شونهام که با بارش بارون روی اون، قطرات بارون سرد به همهجا پراکنده میشد!
– چشمهات رو باز کن و به چیزی که روی شونهات هست نگاه کن. اگه نگاه نکنی با دستهای خودم میکشمت آنجل! فهمیدی؟!
حرفش بوی تهدید میداد! مجبور به باز کردن چشمهام شدم.
به زور، سرم رو به سمت چپ چرخوندم و به چیزی که روی شونهی چپم قرار داشت، توی شوک فرو رفتم. چاقویی که ازش خون میچکید و روی لباسم میافتاد، باعث بیشتر لرزیدن وجود و روحم شد!
نگاهم رو از چاقو گرفتم و به روح خبیث دوختم!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.