خلاصه:
ما شش نفر به دنبال خوشبختی درگیر دار مکافات شدیم. برای گناه ناکردهمون حکممون بازی با زندگیمون شد شاید بزرگترین گناهمون طمع بود. به اجبار تمام قوانین زندگیمون رو خط زدیم و وارد یک بازی از پیش تعیین شده، شدیم. خون رو برامون مقدس شمردن و از عطش، اجباری دروغین ساختن. اسلحهای از جنس وجودمون برامون هدیه کردن که در لایههای وجودمون اون رو مخفی کردیم تا ظاهر معمولیمون به باد نره و شیطان طرد شده این بهشت نباشیم. از ما خونآشامی اجباری ساختن، خونآشامهایی که فقط برای هدفی پوچ تبدیل شدند! ما شیاطین این بهشت دروغین هستیم!
بخشی از کتاب:
زنگ خونه حیاطدار شهریار رو فشردم که همون موقع در توسط شهریار باز شد. با خنده گفتم:
– دم در اتراق کرده بودی؟
با حرص گفت:
– باز آیفون خرابه و گفتم بشینم تو حیاط که گشادی بهم غلبه نکنه!
بهنام با خنده کنار من اومد و گفت:
– حالا اگه یه دختر پشت در بود گشادی چیه، اصلاً بال در میآورد میاومد!
شهریار به پسکله بهش انداخت و غرید:
– بیا برو تو کوچه بابا!
شهریار رو دوتایی باهم اونور هل دادیم از بس که هیکل گنده کرده. ما دوتا بیچاره پیش این مثل دوتا کوتوله هستیم. نگاهی به حیاط کوچیک انداختم و با بهنام از کنار باغچه کوچیک آفتابگردان گذشتیم. روی صندلیهای چوبی که توی آلاچیق کوچیک گوشه حیاط به همراه میز ساخته شده بود، نشستیم.
با هیجان رو به شهریار که دست به سینه و ایستاده به ما نگاه میکرد، گفتم:
– خب کوش؟
دستی به موهای قهوهای رنگش کشید و دستش رو توی جیبش برد. از تو جیش دستمال سفیدی که گره زده شده بود، در آورد و روی میز گذاشت.
بهنام روبه من، با لحن بامزهای گفت:
– خب انیشتین تو بیشتر از ما سختی کشیدی و هیجان داری تو بازش کن!
با هیجان دستم رو به سمتش بردم که شهریار زود گفت:
– به خودش دست نزن ها! ممکنه هنوز زهر داشته باشه.
سری تکون دادم. نگاهی به دستمال کردم و آب دهن خشک شدم رو به زور قورت دادم. چهار سال برای این لحظه تلاش کرده بودم و حالا از شدت هیجان فلج مغزی شده بودم و نمیتونستم انگشتهام رو حرکت بدم. چشمام رو بستم و نفس لرزونی کشیدم و که احساس کردم خون دوباره تو مغزم جریان پیدا کرده. با دقت گرهی دستمال سفید رو باز کردم. با چشمهایی که ازش شوق میبارید، به دندون جن توی دستمال نگاه کردم. احساس میکردم همه چیزهایی که میبینم یک خوابه و واقعی نیست. با ناباوری که از صدام مشهود بود، زمزمهوار گفتم:
– اصله!
با خوشحالی به چشمهای قهوهایاش نگاه کردم. مثل کسایی بودم که بعد از چندین سال کار کردن بلأخره به الماس رسیده. با صدایی که انگار برنده میدونم عربده زدم:
– میدونی این یعنی چی شهریار؟
روبه بهنامی که با کمال بیخیالی بهم زل زده بود، چرخیدم و چشمهام رو به چشمهای عسلیش دوختم و گفتم:
– یه دندون جن مساویه با سه میلیارد! حالا فکر کنین چندین دندون جن داشته باشیم!
بهنام با خنده معنی داری که درکش نمیکردم، گفت:
– والله بیشتر به دندون خونآشام شبیهه!
چشم غرهای بهش رفتم و بهش توپیدم:
– خونآشام وجود نداره. درضمن من چی میگم تو چی میگی!
شهریار با اخم محوی گفت:
– یه دندون مساوی بود با چهارسال زحمت! به نظرم تا اینجاشم کافیه!
حرفش به دور از انتظارم بود. شهریار بیشتر از من مشتاق این کارها و موقعیت بود و حالا که میخواست عقب بکشه واقعاً برام تعجب برانگیز بود!
پوفی کشیدم و غریدم:
– وا دادی؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.