خلاصه داستان :
تصمیمات احمقانهام مرا در سراشیبی مرگ قرار داد، در این سراشیبی هر آنچه را که ترس از دست دادنش را داشتم گم کردم. اکنون من مانده ام و یک دنیا هراس و پلهای شکستهی پشت سرم.
چگونه به جایی که به آن تعلق داشتم برگردم؟ چگونه خود را از این مهلکهی عشق و عاشقی نجات دهم؟ همیشه میپنداشتم توان تمییز اتفاقات را دارم و آنچه بر آنها اثر می گذارد من هستم اما این نیز اندیشه ای پوچ و بیحاصل بود از همان اندیشه ها که فکر میکنی هست اما نیست… فکر میکنی میشود اما نمیشود.
من تا پایان این راه را خواهم رفت حتی اگر به قیمت جانم تمام شود. من میروم تا کسانی را که از دست داده ام نجات دهم من میروم تا حسرت های پوچ و تهی مرا به قعر آتش زندگی نکشاند.
آری من ادامه میدهم من خود را فدا میکنم تا کسی جز من فدا نشود.
بخشی از کتاب:
دستم رو روی گوشم گذاشتم و گوشهای نشستم. فهم جملات دانیال، در این لحظه برام ممکن نبود. انگار، داخل یه کلاف به هم تنیدهای شدم و دارم پیچ میخورم. من قصد داشتم باهاشون بازی کنم؛ اما بازی خوردم. صدای بلند دانیال و شکستن گوشی رو شنیدم:
-اه دخترِ احمق!
پس همهاش یه فیلم و نقشه بود؛ حالا میفهمم دانیال، هیچکدوم از کارهایی که انجام داد به میل و خواسته خودش نبود. چشمم به آسمون برفی افتاد. چهجوری میتونم از این بازی بیرون بیام؟! چهطور؟! بعد چند ساعت، دانیال با حال نزاری پا تو اتاقم گذاشت:
– پاشو آماده شو، باید بریم رئیس رو ببینی.
– رئیس؟!
– مگه تو نمیخوای جدا شی؟ برای جدا شدن ازم، باید رئیس رو ببینیم.
کمی سکوت کردم و بعدش لباس پوشیدم. توی ماشین، چیزی در مورد حرفهایی که به شایلی زد نزدم؛ چون نمیخواستم بدونه که فهمیدم از شایلی جدا شد. به شهرک نمک آبرود رسیدیم و وارد ویلای بزرگی شدیم، ویلایی که مساحتش غیر قابل توصیف بود. هوا تاریک بود و درختها، قد علم کرده بودن. دانیال از ماشین پیاده شد و پشت سرش به راه افتادم. از کنار استخر گذشت و به طرف پشت ویلا، قدم برداشت. آروم و بافاصله، پشت سرش روی برفها راه میرفتم. به پشت ویلا که رسیدیم یک محوطهی سرپوشیده بود که جلوش دو تا نگهبان ایستاده بودن با دیدن دانیال، در رو باز کردن و همراهش وارد استخر بزرگی با فضای عجیبی شدیم. حدود ده تا دختر دور تا دور استخر ایستاده بودن و به ما که داشتیم دورشون میزدیم نگاه میکردن. دانیال به مردی نزدیک شد که هیچ شباهتی با اون چشمها که توی اتاقم دیده بودم نداشت. مردی با پوست صورتی گندمی و ریشدار، موهای مشکی و البته کمی جوون. شاید کمی از دانیال پیرتر بود؛ اما قد و هیکل خوبی داشت و تنها عضو بدن جذابش، چشمهای پرمژهاش بود. بلوز مشکی با شلوار جین سیاه پوشیده بود و انگار جوون بیست ساله بود که نوشیدنی به دست بهمون خیره شده بود، کمی ازش ترسیدم و پشت دانیال قایم شدم. نه دانیال چیزی میگفت و نه مرد. قدرت رو توی بدنم جمع کردم و ترس رو پس زدم. الان وقت ضعف نشون دادن نبود، کنار دانیال ایستادم و سرم رو بالا گرفتم.
از روی صندلیای که روش لم داده بود بلند شد و ایستاد. با لبخند چندشآوری بهم نزدیک شد:
– شنیدم دانیال دلت رو زده؟!
دانیال زیرچشمی بهم نگاه کرد. پوزخندی زدم:
– آدمهای دور و برت نیستم که دلم رو بزنه.
قهقههای سر داد و به طرفم قدم برداشت، رو به دانیال گفت:
– میبینی؟! به خاطر همین عاشقش شدم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.