خلاصه:
داستان زیر زندگی نامه پرآوازهترین بانو هخامنشی این داستان حقیقی، اما پر و بال داده شده؛ دوستان فراموش نکنید که تاریخ کاملا شناخته شده نیست و ما با یک نظریه رمان رو پیش میبریم.
بخشی از کتاب:
چیزی نگذشته که خدمتکار کودک به دست داخل آمد. پشت سرش هم کمبوجه و بردیا از سر کنجکاوی در حالی که به نوزاد زل زده بودند، داخل شدند. خدمتکار، دخت را به دست کوروش داد و گفت:
– خجسته باشد برای شما این نوزاد نیکو!
کوروش با لبخند سر تکان داد و به جای پاسخ گفت:
– برای شما شیر و گندم بسیاری آماده کردهاند تا با خود ببرید.
آن زمان، هنوز خرید و فروش با درهم باب نبود و کوروش گمان نمیکرد روزی همسر دخترکش، مقیاس و ارزش درهم در سرزمینهای هخامنشی را رایج میکند. خدمتکار احترام گذاشت، سپس “سپاس” گفت و بیرون رفت. حال خانواده کوروش به دختر کوچک مو مشکی خیره شده بودند. کمبوجیه، با لحن شیرینِ کودکانه خود گفت:
– پدر! نامش را چه خواهید گذاشت؟
کوروش به دخترک نگریست.
– نام دختر کوروش اول را بر او میگذارم؛ آتوسا!
کاساندان با لبخند به بچه خیره شد. صورت، چشمان و رنگ موهایش شبیه به مادرش بود و زیر لب گفت:
– آتوسا!
آتوسا راه رفتن را در اتاق کاساندان و کوروش آموخت و دویدنهایش را در باغ پارس تجربه کرد. او نخستین کودک ملکه بود که بعد از به دنیا آمدن، فرزند شاهنشاه بودن را تجربه میکرد. موهای مشکیاش با حرکت باد، به رقص در میآمد و در جوبهای آب، به دنبال ماهی میگشت. بچهها برای بازی با او سر و دست میشکستند و هیچکس از رئیس بازیاش ناراحت نمیشد؛ زیرا هر چه باشد، او دختر مردی بود که پارسیها را از تحقیر دور کرد و مادها نیز، در سایهاش آرامش داشتند. سرزمینشان روز به روز بزرگتر میشد.
شاهدخت شش ساله بود که کاساندان باری دیگر باردار شد.
– مادر، دختر است یا پسر؟
– دوست داری دختر باشد یا پسر؟
– من دلم خواهری میخواهد تا با او بازی کنم.
کاساندان که مادری دل نگران برای فرزندانش بود گفت:
– مگر برادرانت با تو بازی نمیکنند؟
– چرا، اما دوستهایم میگویند: «خواهر همراز و غمخوار خواهرش است.»
پیشانیش را بوسید.
– آری دخترکم، چنین است.
برای آتوسا که چشم انتظار دیدن خواهرش بود، تا روز زایمان بسیار دیر گذشت. آن روز، خدمه بیرون از اتاق مخصوص ایستاده بودند و کوروش و کمبوجیه در سالن اتاق شاهنشاه منتظر خبر بودند و بردیا هم بیخبر از همهجا به خواب رفته بود. مدت زمان زیادی بود که دختر بزرگتر در باغ منتظر مانده بود؛ اما غرور و شخصیتی که از شهبانو کاساندان به ارث برده بود، بهش اجازه اعتراض و نق زدن را نمیداد، بلکه آنچنان بزرگ مندانه، بر روی تخته سنگی نشسته بود و به روبهروی خود مینگریست که هر کسی میدیدش، با خودش میگفت: «چقدر این دختر بزرگوارانه دیده میشود» بالاخره انتظار به پایان رسید و شاهنشاه کوروش، در حالی که نوزادی در دست داشت، بیرون آمد. تعدادی از اشراف و اقوام به همراه خدمه، به آن سمت دویدند تا ببینند کودک چه و چه شکلی است. آتوسا، از روی سنگ برخاست و با نگاهی کنجکاو، از دور به فرزند خیره ماند. میدانست و مطمئن بود دختر است. آنقدر هم زود مهرش به دلش نشست که ناخودآگاه اشک در چشمهای زیبایش حلقه زد.
– مهربانویم کاساندان، دختی دیگر برای من آورد. صورت این بانوی کوچک به قدری زیبا و درخشان است که نمیتوانم بر او نامی، جز روشنک (رکسانا) بگذارم. اهورامزدا را شکر برای این ارمغان دوباره!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.