خلاصه:
اولش فکر میکرد همه چیز از جایی شروع شد که دستهای غرق در خونش با صدای آژیرِ ماشینهای پلیس تناقص پیدا کرد، اما وقتی بیشتر فکر کرد دید همه چیز از اونجا رقم خورد که دستهای گرم شوهرش رو رد کرد و خودش رو درگیر عشقهای زود گذر و سطحی کرد؛ غافل از اینکه هر اشتباهی یک تاوانی داره و هر تاوانی یک زندگی رو از هم میپاشه. زندگیاش با خون و انتقام گره خورد و هیچکس نمیدونست چه بلایی ممکن هست سرِ تمومِ افرادِ این میدون جنگ بیاد!
بخشی از کتاب:
وقتی از شرِ سِرُم خلاص شدم، به کمک نغمه لباس هایی که به تازگی برام آورده بود رو تن کردم. تیپِ سرتاپا مشکیم و صورت بیروحم، من رو بی شباهت به زنان شوهر مُرده نکرده بود. از تصور مرگِ علیسان لبم رو گزیدم که صدای نغمه به آرومی زیرِ گوشم طنین انداخت.
– چندتا افسر بیرونمنتظرن، بهمون فعلا اجازهی ملاقات نمیدن. من مستقیم دنبالِ وحید میگردم خیالت راحت باشه هرطور شده پیداش میکنم تا از طریق اون به قاتل اصلی برسیم. اون عوضی قطعا یک چیزهایی میدونه!
آب دهنمرو قورت دادم و سکوتکردم. حرفی برای گفتن نداشتم، یعنی هنوز هم تو گفتن حرفم دودِلی به خرجمیدادم که از حماقت محضم بود! با گرفتنِ دَمی عمیق از هوایِ گرفتهی بیمارستان که بوی الکلش خفه کننده بود، خودم رو با تکیه به نغمه به جلویِ دربِ خروجی اتاق کشوندم. با دیدن دو خانم چادری که با درجههای رویِ قفسه سینهشونمقابلم ایستاده بودند نگاهم رنگِ غمگرفت. باز هم باید به اون اتاقِ خفهای که اصطلاحا بهش انفرادی میگفتن پناه میبردم. اتاقی که حتی دیوارِ سفید رنگش هم تیره و تار بود. قبل اینکه تکیهام رو از شونههای نغمه سلب کنم رو به رخسارِ گندمیش، نالیدم:
– اگه تونستی به ملاقاتم بیا، باید یک سری چیزهارو بهت بگم.
برای لحظهای نزدیک شدنِ ابروهاش رو به سمت هم، حس کردم. که با حس سردیِ یک چیزی نگاهم رو به سمت مچ دستم سوق دادمو نشد از اخمالود بودن نغمه مطمئن بشم. دستبندی که دستم رو احاطه کرده بود باعثِ لرزیدنِ قلبم شد.
قبل اینکه اون زن ها من رو به سمت خروجیِ انتهای راهروی بیمارستان کهپر از افراد سفید پوش و بیمارهای در حال ورود بود ببرند، صدای عصبی نغمه که بیشتر رو به دلخوری میرفت رو شنیدم:
– منظورت چیه شیوا؟ دیگه چی مونده که به مننگفتی؟ مگه تو نگفتی همه چی همون طوریه که به منگفتی؟
باز هم سکوت رو ترجیح دادم! چطور میتونستم از گناهی که کرده بودم براش بگم؟ چطور میتونستم ریسمانی اشتباهی که بهش چنگ زده بودم رو با سری بالا اومده اعتراف کنم؟ اون لحظه در توانم نبود که به کارهایی که کردماعتراف کنم ولی الان که فاصلهی چندانی تا مرگ نداشتم تنها راهِ زنده موندم رو در اعتراف میدیدم. هرچند مطمئن نبودم موثر باشه!پلکهام رو حتی با تصورِ مرگ رویِ هم فشردم و به آهی بیصدا مجوز خروج از لبهای خشک شدهام رو دادم. قبل اینکه دیر بشه چشمهای غبارآلودهام رو به رخِ نغمه گره زدم و با بغض نالیدم:
– میبینمت نغمه، لطفا وحید رو پیدا کن!
سپس با کشیده شدنم دیگه هیچ صدایی از نغمه تو گوشم پخش نشد. خواستم اشک نشسته تویِ چشمام، رو با گزیدن لبم کنترل کنم ولی موفق نشدم. باز هم صورتم بود که اسیر اشک های مزاحم شد.
به محض دیدنِ وَنِ سفید رنگ و فکرِ برگشتن به اونمکان کذایی، آهی کشیدمکه صدای کلفت زنِ هیکلیِ سمت راستم که کلمهی 《سوار شو》رو به زبون آورده بود، من رو ناچار به نشستن درونِ وَنکرد.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.