خلاصه:
ساجده دانشجوی سال سوم مهندسی کامپیوتر است که همیشه زیر سایه خواهرهای زیباتر از خودش زندگی کرده است. او درصدد ازدواج با یکی از همکلاسیهایش است که با افتادن در دام یک رسوایی، زندگیاش بیش از پیش دچار آشوب میشود. تلاش برای برگرداندن همه چیز به حالت عادی، او را در مسیری پیشبینی نشده قرار میدهد.
بخشی از کتاب:
با شنیدن صداش فهمیدم چهقدر توی این چند روز دوست داشتم ببینمش و باهاش حرف بزنم. اگه از حرفهای بابا و عباس آقا اعصابم رو به هم نریخته بود، از دیدنش بیشتر از این خوشحال میشدم. صدای باز شدن در کمد و سر و صدای پلاستیک بلند شد. سراغ ادامه پانسمان رفتم که دیدم با یه پلاستیک پر از چیپس و پفک به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
– امیدوارم بارون توشون نرفته باشه.
نزدیک من اومد و توی نور گوشیم با دقت مشغول بررسی بستههای چیپس شد. با تعجب بهش نگاه کردم. نمیدونستم من توانایی درکش رو ندارم یا ساجده بیش از حد عجیب و غریب بود. بهش نگاه کردم که با بیخیالی از حرفهایی که پشت سرش زده میشد، مهمترین نگرانیش خشک بودن هله- هولههاش بود. با این فکر خندهام گرفت. در جواب خنده من گفت:
– چیه؟! براشون پول دادم. تو میدونی پول درآوردن چهقدر سخته؟
خندهام بیشتر شد و همزمان احساس کردم دستی قلبم رو فشرد. دلم براش سوخت. ای کاش قدرت ماورایی داشتم و ذهنیت بقیه رو در مورد ساجده پاک میکردم. آهی کشیدم و به پانسمان انگشتم ادامه دادم. ساجده با نگاهی به من که تقلا میکردم با انگشتهای زخمی، انگشت شصت و اشارهام رو چسب بزنم گفت:
– بذار کمکت کنم.
– نمیخواد. خودم می تونم.
بسته رو پایین گذاشت و جلو اومد که ناخودآگاه یه قدم عقب رفتم. قبل از اینکه دوباره بگم «نمیخواد» چسب رو گرفت، در حالی که با دقت اون رو روی انگشتم میچسبوند پرسید:
– کجا اینجوری شده؟
با برخورد چسب به زخمم، صورتم از درد در هم رفت و جواب دادم:
– نجاری.
– مگه نجاری بلدی؟
– تو زندان یاد گرفتم.
کارش تموم شد. بدون اینکه واکنشی به کلمهی «زندان» بده، بقیه چسب رو توی کیسه گذاشت و با نگاهی به انگشتهام گفت:
– همه رو هم که زخم کردی. مگه داشتی چیکار میکردی؟
– هیچی. یه کم به فرزاد کمک کردم. داره یه سری وسیله ساده برای مسجد میسازه.
نمیخواستم تا میز تکمیل نشده چیزی در موردش به ساجده بگم. به لبه پشت بوم تکیه داد و پرسید:
– میخوای بری سراغ نجاری؟
– شاید رفتم.
بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت:
– به جراحی شباهت داره.
– چهطور؟
– چوبها رو میبری و با چسب یا میخ به هم میچسبونی. مثل جراحی و بخیه زدن نیست؟
از تعبیری که از نجاری داشت خندهام گرفت. تازه اون موقع بود که فهمیدم چهقدر دلم براش تنگ شده بود. از این احساس، خجالت کشیدم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
– من و تو شدیم فرزندان ناخلف فامیل.
زیر چشمی بهش نگاه کردم. میخواستم ببینم در مورد حرفهای پشت سرش چیزی میدونه یا نه. با بیخیالی گفت:
– مردم همیشه حرف زیاد میزنند. مهم اینه که خودمون بدونیم کارمون اشتباه بوده یا نه.
زدن این حرف، اعتماد به نفس زیادی میخواست. حرفش من رو توی فکر برد. یاد کار خودم و زندان رفتنم افتادم. چهره سهیل توی ذهنم اومد و با خودم گفتم «زندان رفتنم ارزشش رو داشت». چند وقتی بود به یادش نیفتاده بودم؛ خودم هم نمیخواستم به یادش بیفتم. برای اینکه حواسم رو پرت کنم پرسیدم:
– موندم نفر بعدی که قراره فرزند ناخلف باشه کیه؟
– فکر کردن نداره، عطیه است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.