رمان محکمه سیاه
خلاصه:
دستانی که به خون آلوده شده، زندگیمان به سیاهی میزند. دادگاهی که حکم خواهد داد برای تو برای من، شاید بهتر میشد اگر ما خطابمان میکردند اما فرصتی برایش باقی نمانده. تو بگو چگونه مارا محکوم میکنند به گناهی نکرده و کتمان میکنند اشتباهات و گناهانشان را…
بخشی از کتاب:
لیوان با پس زده شدن دستم از میان انگشتانم خارج شده و با شدت بر زمین کوفته شد، دستهای هانا بر روی گوشهایش نشست و شروع به فریاد کشیدن کرد، چهرهاش رو به سرخی میرفت و موهایش در میان انگشتانش چنگ میشد.
نگران به سمت درب چرخیدم تا نیلا را چک کنم اما جای خالیاش و صدای قدمهایی که با دو پله هارا بالا میرفت خیالم را کمی آسوده کرد.
قدم بلندی به سمت هانا برداشتم و سعی در جدا کردن دستانش داشتم اما، محکمتر موهایش را میکشید و هنوز فریادش ادامه داشت. گویا به نهایت جنون رسیده بود.
دستم بدون اراده من بالا رفته و بر روی گونههایش فرود آمد. چهرهی سرخ شدهاش بیش از قبل سرخ شد و با زانو بر روی زمین افتاد. فوراً کنارش نشستم و او را به آغوش کشیدم. دستانم را دورش حلقه کردم و زمزمههایم آرام از دهانم خارج شد:
– معذرت میخوام عزیزم، من رو ببخش. داشتی دخترمون رو میترسوندی مجبور بودم ساکتت کنم، من رو ببخش.
دستم را بر روی موهایش کشیدم و به خدمهای که برای جمع کردن تکههای شکسته لیوان آمده بودند اشاره کردم تا جلوتر نیایند.
میدانستم در این مواقع علاقهای نداشت شخص غریبهای به او نزدیک شود. در آغوشم جمع شد و دستان لرزانش را به آغوش کشید.