❁نام رمان: محکمه سیاه❁
خلاصه:
بخشی از کتاب:
دانلود رمان عاشقانه
رمان محکمه سیاه
❁نام رمان: محکمه سیاه❁
❁نام نویسنده: مهدیه داودی❁
❁ژانر: پلیسی، معمایی، عاشقانه❁
❁تعداد صفحه: 230❁
دانلود رمان عاشقانه به قلم مهدیه داودی PDF اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
دستانی که به خون آلوده شده، زندگیمان به سیاهی میزند. دادگاهی که حکم خواهد داد برای تو برای من، شاید بهتر میشد اگر ما خطابمان میکردند اما فرصتی برایش باقی نمانده. تو بگو چگونه مارا محکوم میکنند به گناهی نکرده و کتمان میکنند اشتباهات و گناهانشان را…
پیشنهاد ما:
دانلود رمان مطیع تو
بخشی از کتاب:
لیوان با پس زده شدن دستم از میان انگشتانم خارج شده و با شدت بر زمین کوفته شد، دستهای هانا بر روی گوشهایش نشست و شروع به فریاد کشیدن کرد، چهرهاش رو به سرخی میرفت و موهایش در میان انگشتانش چنگ میشد.
نگران به سمت درب چرخیدم تا نیلا را چک کنم اما جای خالیاش و صدای قدمهایی که با دو پله هارا بالا میرفت خیالم را کمی آسوده کرد.
قدم بلندی به سمت هانا برداشتم و سعی در جدا کردن دستانش داشتم اما، محکمتر موهایش را میکشید و هنوز فریادش ادامه داشت. گویا به نهایت جنون رسیده بود.
دستم بدون اراده من بالا رفته و بر روی گونههایش فرود آمد. چهرهی سرخ شدهاش بیش از قبل سرخ شد و با زانو بر روی زمین افتاد. فوراً کنارش نشستم و او را به آغوش کشیدم. دستانم را دورش حلقه کردم و زمزمههایم آرام از دهانم خارج شد:
– معذرت میخوام عزیزم، من رو ببخش. داشتی دخترمون رو میترسوندی مجبور بودم ساکتت کنم، من رو ببخش.
دستم را بر روی موهایش کشیدم و به خدمهای که برای جمع کردن تکههای شکسته لیوان آمده بودند اشاره کردم تا جلوتر نیایند.
میدانستم در این مواقع علاقهای نداشت شخص غریبهای به او نزدیک شود. در آغوشم جمع شد و دستان لرزانش را به آغوش کشید. لیوانی که بر روی میز نشست نگاهم را بالا کشید، زن مسنی که سرپرست خدمهها بود لبخندی زد و با دقت از میان تکه شیشهها مسیر آمده را بازگشت.
قرص را از روی میز چنگ زدم و لیوان را برداشتم، آرام قرص را میان لبهایش گذاشتم و آب را به خوردش دادم.
آرام زمزمه کردم:
– کاش همیشه آروم بودی، آروم اما شاد، کاش میشد برگردیم به گذشته و من نزارم هیچ بلایی سرت بیاد.
به چهرهی غرق در خواب هانا چشم دوختم و آرام از روی تخت بر خواستم، قرصها کار خود را کرده بود و او را به خوابی آرام کشیده بود.
حال نوبت فرشتهی کوچکی بود که چند اتفاق انورتر خودش را حبس کرده بود و مطمئن بودم اگر به دنبالش نروم تمام شب را به انتظار خواهد نشست.
چند تقه آرام به درب اتاقش وارد کردم و به انتظار ایستادم، هیچ صدایی از اتاق خارج نشد و انگشتانم به آرامی بر روی دستگیره در نشست.
درب را گشودم و نگاهم را به اتاق خالی دوختم، تخت سفید و مرتبی که در سمت راست خودنمایی میکرد نشان میداد که او به تختش پناه نبرده بود. قدم اول را در اتاق گذاشتم و درب را پشت سرم بستم. نگاهم به نقاشیهایی که توسط پونزهای رنگی به درب چسبیده بود افتاد و درد را تا اعماق وجود احساس کردم. نیلا من و مادرش را در شهر بازی کنار تاب و سرسرههای رنگی نقاشی کرده بود در حالی که هر سه ما لبخند بر لب داشتیم.
او ما را نقاشی کرده بود در حالی که همیشه با راننده به شهر بازی میرفت.
دستانم را مشت کردم و نگاهم را در اتاق چرخاندم، میز تحریر کوچکش پر شده بود از ورقههای رنگی که بر روی هر یک نقشی خودنمایی میکرد.
صدای هق- هقهای آرامی توجهم را جلب کرد و من را به سمت خود کشید. نگاهم بر روی کمد نشست و آرام کنار آن جای گرفتم.
چشمانم را بستم و درب را گشودم. نگاهم به فرشتهی کوچکی افتاد که سرش را بر روی زانوانش نهاده بود و دستانش را دورش حلقه کرده بود.
دانلود رمان عاشقانهباکس دانلود
پاسخ دهید!