خلاصه:
بیخبر از آینده پیش میروم که ناگهان دستخوش اتفاقاتی قرار میگیرم که شیرین تر از هر تلخی است.
به کسانی اعتماد میکنم که یک روز وابستهاشان میشوم؛ خاطراتی را از یاد بردهام که گریبان گیرم میشود. برای رهایی میجنگم؛ برای آزادی تقال میکنم.
در این بین عشق دامانم را چنگ میزند. حال چه میشود؟ از این زندان منفور نجات پیدا میکنم؟!
بخشی از کتاب:
دستان علیسام مشت شد، ناخون هایش در گوشت دست اش فرو رفت اما درد این کجا و درد عاشق شدن اش کجا؟!
معلومه که عاشق اون پسر شده. ندیدی چطور روی کولش پریده بود و قهقهه های مستانه میکرد؟ کور بودی ندیدی با سپهر چقدر خوشحاله؟ دیگه باید چکار میکرد تا تو بفهمی که این دختر عاشق و دلباخته سپهری شده که از همه نظر صلاحیت دلوین رو داره.
به سمت بالکن رفت و قبل از پریدن اش بدون آن که به صورت دلوین نگاه کند گفت:
– خداحافظ؛ ملودی دادفر!
این را گفت و از بالکن، به بیرون پرید، دلوین گریه اش شدت گرفت؛ خودش را بر روی تشک تخت اش پرت کرد و جیغ کشید و گریه کرد، او مردی که عاشق اش شده بود را با یک کلمه نابود کرد، او دید وقتی «آره» از دهانش خارج شد، کمر علیسام خم شد و چشمان اش از فروغ افتاد؛ او دید و دم نزد. مشت های بیجان اش را بر بالشت میکوبید و گریه میکرد.
هنوز هم دیر نشده بود؛ به سرعت از جای اش بلند شد. اشک های مزاحم اش را از روی گونه هایش پاک کرد و به سرعت از اتاق خارج شد.
پله ها را طی کرد و تا رسیدن به در خانه دوید. در را باز کرد، پا برهنه وارد باغ شد و در آن تاریکی سعی داشت علیسامی را پیدا کند که چند لحظه پیش از دیوار پشت خانه به داخل خیابان پریده بود.
علیسامی که وقتی داشت از آن حیاط میگذشت قطره اشک اش را با انگشت اشاره اش پاک کرد و بیتوجه به نم باران و هوای سرد، زیپ سویشرت اش را باز کرد.
دلوین اسم علیسام را صدا میزد، گریه امانش را برید. علیسام رفت و او را برای همیشه تنها گذاشت!
تقصیر که بود؟ دلوین یا علیسام؟
علیسام سوار ماشین شد و دستی بر صورت برافروخته اش کشید و آرام گفت:
– حرکت کن.
فربد با تعجب گفت:
– پس سپهر کو؟
علیسام با دلی شکسته لب زد.
– ملودی اونجا بود.
فریاد بلند فربد مصادف شد با فشرده شدن مشت های علیسام! فربد پنجه اش را در آن مشکی های پر حجم فرو برد و گفت:
– یعنی چی؟ چطور…
اتوماتیک وار لال شد انگار کلمات را از یاد برده بود. بیحرف خیره به علیسام شکسته شد و علیسام باز هم مثل همیشه مو به مو تمام چیز هایی که شنیده بود را تعریف کرد.
فربد بعد از مکث کوتاهی گفت:
– گفتی جمعه میخوان تهران برن؟
علیسام سرش را به نشانه تایید تکان داد. فربد سریع با لپ تاپ اش ور رفت و گفت:
– برای خودمون هم بلیط گرفتم.
علیسام عصبی از این حرف فربد با خشم گفت:
– برای چی سرخود همچین کاری کردی؟ دلوین به کمک ما نیاز نداره.
فربد دست روی شانهٔ افتاده علیسام گذاشت و گفت:
– دلوین نیاز داره! تو نجات دهندهٔ ملودی هستی پس باید تا آخر ماجرا کنارش باشی؛ ملودی به تو نیاز داره!
علیسام کالفه دستی پشت گردنش کشید و گفت:
– اما اینجوری من نابود میشم، نمیتونم کنارش باشم و هیچ کاری
نکنم. میفهمی؟
فربد با لبخند کمرنگی گفت:
– میدونم برات سخته؛ اما باور کن دلم رضا نیست به اینکه ملودی تنها با سپهر به تهران بره. بعدشم تو هنوز عصبی هستی داری چرت و پرت میگی دو ساعت دیگه همهاش تو سرم میزنی چرا بلیط هواپیما نگرفتی!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.