خلاصه رمان نیلین:
نیلین دختری است که بعد از ده سال از هلند به ایران برمیگردد.
دختری زیبا که چشمهای آبیِ زیبایش را از مادربزرگ پدریاش که هلندی است به ارث برده است. برای پایاننامهی فوق لیسانساش در رشته هنر آماده میشود و عاشق نقاشی است.
قرار است دو هفته ایران بماند و برگردد اما با دیدن برادر دوست صمیمیاش دیوانهوار عاشق میشود و تمام برنامههایش عوض میشود.
حامی پسری است که دکترای مدیریت دارد و شرکت بزرگ خودش را راهاندازی کرده است. حرف- حرفِ خودش است و با کسی شوخی ندارد. از اینکه برادرش بیشتر وقتش با نیلینِ چشم آبی میگذرد شاکی است و برای سر به راه کردن برادرش به نیلین نزدیک میشود.
داستان نیلینِ آزاد و بیمرز و حامیِ پر از باید و نباید پر از بالا و بلندی است و البته عشق همیشه چارهساز است.
اولین باری که دیدمش یک چهارشنبه بهاری، مهمانی پوریا بود.
یک بهار، یک چهارشنبه و یک مهمانی معمولی که شروعی بود برای من تا طعم واقعی زندگی را حس کنم.
طعم شیرین عشق و تمام سختیهایش را.
بالا و پایینهایش را.
معنای حقیقی جملهی “که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها”
بخشی از دانلود رمان نیلین:
قدمی به سمت پنجرهی بلند سالن که شهر را به نمایش میگذاشت، برداشتم که صدای دلنشین مردانهاش به گوشم نشست. دستم از ترس روی قلبم نشست و خدا را شکر کردم که اریک فارسی نمیدانست و به فارسی حرف نزده بودیم.
– چند سال هلند زندگی کردی؟
دهانم خشک شده بود، با زحمت لبهایم را تکان دادم و جوابش را دادم:
– بچه که بودم میرفتیم و میاومدیم ولی الان تقریبا نُه ساله که اونجا زندگی میکنم.
پیراهن مردانه مشکیای پوشیده بود که آستینهایش را تا آرنج تا زده بود، دکمه بالاییاش باز بود. زیادی خوش تیپ بود!
با آن چشمهای نافذش، نگاهش روی صورتم چرخید.
– چیزی میخوری؟
– نه مرسی. آرمان کجاست؟
– یک تمرین کوچیک بهش دادم داره انجام میده. نیم ساعت دیگه کارمون تموم میشه، شما رو هم میرسونم. مطمئنی گرسنه نیستی؟
و سری که به چپ و راست رفت و قلبی که از مخاطب قرار داده شدن او لرزید. دستهایی که باز یخ شدند؛ توجه کردنش هم پر ابهت بود.
– میخوای بیای توی اتاق پیش ما؟
– آره.
یک قدم به طرفم برداشت و از نزدیک نگاهم کرد؛ نگاهش مستقیم روی چشمانم بود.
– پس چرا نیومدی تا حالا؟
و منی که مات بودم و بیجواب! دستش را با همان ابهت خاصش دراز کرد تا حرکت کنم، جلو رفتم و او پشت سرم وارد شد. اویی که در عرض دو روز و با چند نگاه، تمام فکرم را به خود مشغول کرده بود.
آرمان پشت میز بزرگی نشسته بود و رو به پنجره بزرگ پشت سرش سیگار میکشید. دستم را دراز کردم و سیگارش را از دستی که به سمت دهانش میبرد، گرفتم.
سیگار را به سمت لبهایم بردم، به پیچش انگشتهایم با آن لاکهای آبی کمرنگ دور سیگار نگاه کردم. انگشتهای پیچیده او دور سیگار در ذهنم نقش بست. از امشب به جز چشمهایش، دستهایش نیز به مجموعه خیالاتم اضافه میشد!
با صدای سرفهاش حواسِ پرت شدهام را جمع کردم و باقیمانده سیگار را خاموش کردم، نگاهم در نگاه کاوشگرش گره خورد! تمام وجودم را آب میکرد نگاههایش.
او بود که از من چشم گرفت و رو به آرمان گفت:
– دیدی چارت سازمانی رو؟
– بله آقای دکتر.
– نظرت چیه راجع به نقشهای موجود؟!
آرمان توضیح داد و بعد از او، حامی شروع به صحبت کرد. سیگار دیگری آتش زدم و به او چشم دوختم.
با تحکم راه میرفت و با طمانینه توضیح میداد. حرکات دستش، بیان شیوایش، نگاه نافذش، فک استخوانیش، موهایی که بالای سرش بلندتر از کنارههای سر بود، ته ریشش، مدل ایستادن جذابش.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.