دانلود رمان سیاه به رنگ بخت
رمان: سیاه به رنگ بخت
نام نویسنده: ملیکا شیری
ژانر: عاشقانه – اجتماعی
تعداد صفحه: 921
دانلود رمان اجتماعی سیاه به رنگ بخت از ملیکا شیری pdf ،اندرویید، لینک مستقیم دانلود رایگان
خلاصه رمان: رها دختری با دلخوشیهای کوچک است. به دلیل شرایط خانوادگی مجبور به ازدواج با مرد مسنی میشود. زندگی در آن عمارت برایش به جز سیاهی ماجراهایی به همراه دارد که باعث تغییر مسیر زندگیاش میشود.
پیشنهاد ما:
تو را در بازوان خود خواهم دید برای کامپیوتر و اندروید
بخشی از کتاب:
“رها”
نور آفتاب مستقیم روی چشمهام میزد، بالاخره جرعتش رو پیدا کردم که چشمهام رو باز کنم. من کجا بودم، اینجا چیکار میکردم؟ روی روتختی و تخت، چند میلیونی خوابیدم، خنده داره!
اتاقی به بزرگی پذیرایی ما بود، کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم. تازه چشمهام به حلقهی توی دستم افتاد، پوزخندی زدم بهتر بود بهش فکر نکنم، البته فعلا!
با هر جون کندنی بود، از جام بلند شدم. به سمت سرویس بهداشتی رفتم، باز هم خندیدم توی اتاقم واسهی خودم یه سرویس جدا داشتم، چیزی که حتی تو خواب هم نمیدیدم.
البته فکر کنم همه اتاقهای این خونه سرویس مجزا داشته باشن، با این که هنوز خونه رو ندیدم؛ من و چه به این چیز ها، والا!
آب سرد روی پوست صورتم حس خوبی بهم میداد. خواب از سرم پریده بود، باید آماده میشدم و به دانشگاه میرفتم.
سمت کمد اتاقم رفتم، مثل توی فیلمها باید پر از لباسهای رنگی میبود، اما فقط لباسهایی که از خونه آورده بودم بود. یه مانتوی سادهی مشکی، جین ساده، کتونی و مقنعه مشکیم رو انتخاب کردم. چشمهام از گریهی دیشبم پف داشت برای همین یکم آرایش کردم و آماده شدم.
عطری که دیگه رو به تمومشدن بود رو به گردنم پاشیدم، کولهام رو برداشتم و در اتاق رو که باز کردم تازه این قصر رو دیدم.
واسم خیلی هم زیاد بود، همین که اومدم از پلهها پایین برم، یکی از خدمتکارها صدام کرد.
– رها خانوم؟
– بله.
– آقای مهندس منتظر شما هستن برای صبحانه.
همین رو کم داشتم که گند بزنه به روزم، از دیشب تا حالا نمیخواستم حتی ببینمش.
– بیزحمت بهشون بگین من میل ندارم، دیرم شد رفتم دانشگاه مر…
نذاشت جملهام تموم بشه.
– اما میدونند نرفتید.
پوفی از سر کلافگی کشیدم.
– کجا باید برم؟
– بفرمایید من راهنماییتون میکنم.
خوبه که باهام اومد وگرنه تو این عمارت گم میشدم. یه سالن نسبتا بزرگ و مجلل که یه در مجزا داشت، احتمالا سالن غذا خوریه این خونه بود.
سلام و صبح بخیر گفتم. مهندس معتمد سرشون رو بالا آوردن، با سر جوابم رو داد:
– کی باید بری دانشگاه؟
– الانها داره دیرم میشه اگه امری ندارین من برم.
– بشین بیصبحانه که نمیشه بری، صبحانهات رو بخور میگم برسوننت از اینجا مسیرت دوره.
خواستم مخالفت کنم و بگم خودم میرم؛ چنان با قاطعیت گفت که نتونستم.
دانلود رمان عاشقانهخواندن
دانلود رمان بی معرفت اثر محدثه اکبری PDF با لینک مستقیم
قدرت گرفته از افزونه نوشتههای مرتبط هوشمند
باکس دانلود
پاسخ دهید!