دانلود داستان مهلکه
نام داستان: مَهلکه
نویسنده گان: masooو masoomeh E
ژانر: عاشقانه/ تراژدی/ جنایی
تعداد صفحه: 138
دانلود داستان مهلکه از masooو معصومهE pdf، اندروید، لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
مهلکه! منطقهای قرمز با شرایطی مخاطره آمیز که گام نهادن در آن، گامی به سوی مرگ است! منطقهای که حیات در آن به واسطهی مجوزِ جلادانِ آنجاست که یا میبخشند و یا میدرند! انتخاب خودشان بود، نبود؟ انتخابی که هرچند قرار به استقرار در آتشِ زوال نداشت! انتخابی که از اول با توافقی چند جانبه همراه شد و بعد آنها را به انحطاط دعوت کرد. این بوی مرگ از کدام سو به مشام میرسد؟ از مقصد یا میانهی راه؟
پیشنهاد ما:
دانلود داستان لیلی عنکبوتی
بخشی از کتاب:
حینی که گامهای بلندشان را روانهی تنِ به خاک نشستهی زمین میکردند، صدای مونا به گوششان رسید:
– به ماهان تهمت زدن!
ماهان نفس عمیقی کشید و دستش را که بالا آورد، مسیرِ آن را از پیشانی تا چانهاش روی صورتِ داغ کردهاش، امتداد داد. میثم متعجب، چشمانش را میانِ مونا و ماهان میگرداند و کمی که کنجکاویاش بیشتر شد، لب از لب گشود:
– چه تهمتی؟
ماهان خیرهی روبهرو، گفت:
– حملِ مواد مخدر!
بیتا و میثم شوک زده، نگاهی به یکدیگر انداختند. ماهان و میثم مدام جهت نگاهشان از روبهرو به عقب و از عقب به روبهرو متغیر میشد. ماهان نگاهی به میثم انداخت و جز چشمانی تعجب بار، چیزی از جانبِ او، عایدش نشد!
– یعنی دقیقا چجوری؟
مونا دستی به پیشانیِ خیس شده با دانههای غلتانِ عرقی که رویش میرقصیدند، کشید و ماهان همانطور که دستی به ته ریشِ مرتبش میکشید، گفت:
– داشتم از سرکار برمیگشتم که پلیس جلوی راهم رو گرفت و گفت باید ماشین رو بگردن؛ منم چون از خودم مطمئن بودم، کاری نکردم اما قصه جایی عجیب شد که از ماشینم مواد پیدا کردن؛ اون هم نه یه ذره و دو ذره، انقدری که بشه باهاش طناب دار رو بوسید!
در ادامهی حرفهای ماهان، مونا به میان آمد:
– از دست پلیسها فرار کرد. قرار بود قاچاقی و زمینی یه مدت بریم ترکیه تا آبا از آسیاب بیفته اما…
ماهان سرش را بالا گرفت و در حالی که با چشمانِ ریز شده و نیمه باز، تیغِ تیزِ شمشیرِ خورشید را شکار میکرد، ادامه داد:
– متاسفانه کسی که بهش اعتماد کردیم، خیانت کرد و این شد که به جای ترکیه، سر از بیابونهای سوریه درآوردیم.
سرش را که پایین گرفت، چشمانِ متعجبِ میثم را به تماشا نشست. تلخندی زده و چشمانش را پایینتر کشید و با نوکِ کفشهایش مشغول به راندنِ سنگی رو به جلو شد.
– اول قرار نبود مونا باهام بیاد. قرار بود من تنها برم و اون هم بعد یه مدت بیاد پیشم منتها حریفِ لجبازیش نشدم.
مونا لبخند کمرنگی بر لب نشاند. بیتا که تا آن لحظه مهمانِ سکوت بود، بالاخره روزه سکوتش را شکست:
– راستش… راستش نمیخوام منفینگر باشم یا با وجودِ کمکی که بهمون کردید، بد فکر کنم؛ ولی…
سرش را به سوی مونا چرخاند.
– واقعا مطمئنی که همچین چیزی… فقط تهمته؟
مونا بی آنکه خمی به ابرو بیاورد، به لبخندِ کم جانش، کمی قوت بخشید.
– من از بچگی ماهان رو میشناسم. بیست سال به پای هم نشستیم؛ چطور بهش شک داشته باشم؟ انقدری میشناسمش که بدونم اهل این کارها نیست!
دانلود رمان عاشقانهباکس دانلود
پاسخ دهید!