آقای سید محمد علی جمال زاده، از اولین داستان نویسان دوره ی معاصر ایران است و می شود گفت که بسیاری از نویسندگان بزرگ از ایشان الهام گرفته اند و از اولین های داستان کوتاه نویسی در کشور عزیزمان است. نمی شود گفت پدر این حرفه است، ولی قلم ایشان موجب پیشرفت چشم گیری در عرصه ی ادبیات کشورمان شد.
جمال زاده قلمی روان و آمیخته با طنز دارد که نظر هر خواننده ای را به خود جلب می کند. قلمی با طنز شیرینی که در تار و پود آن تنیده است و مشکلات سخت اجتماعی را به نوبه ای بیان می کند که برای عوام مردم خواندنی بوده و است. متن وی سرشار از اصطلاحات کوچه بازاری، ضرب المثل ها و تیکه کلام هایی است که بسیاری از آن ها حتی امروزه نیز در میان مردمان کاربرد دارد و برخی از آن ها نیز شاید غریب به نظر برسد که با این حال شیوایی کلام این استاد به قدری مشهود است که خواننده متوجه منظور ایشان می شود.
کتابی که امروز معرف حضورتان می شوم؛ یکی بود یکی نبود است که هفت داستان کوتاه با نام های(فارسی شکر است، رجل سیاسی، دوستی خاله خرسه، درد دل ملا قربانعلی، بیله دیگه بیله چغندر، ویلان الدوله و کباب غاز) را در بر می گیرد.
متن داستان ها به گونه ای نگارش شده است که با این حال که سال ها از روی آن می گذرد، گویی باز هم نگرانی های اجتماعی در آن موج می زند و احساس می شود، متنی که سرشار از مشکلات اجتماعی است که امروزه شاید بیشتر هم به چشم می آید.
کلی تر که بگویم: اگر به دنبال کتابی با قلم قوی و ته مایه های طنز می گردید، یکی بود یکی نیود که از بهترین آثار جمال زاده است را به شما معرفی می کنم. به خصوص داستان کباب غاز که خود به تنهایی حرف ها برای گفتن دارد و علاقمندان به ژانر طنز از دستش ندهند.
بخشی از داستان رجل سیاسی:
می پرسی چطور شد مرد سیاسی شدم و سری میان سرها در آوردم. خودت باید بدانی که چهار سـال پـیش مـردی بـودم
حلاج و کارم حلاجی و پنبه زنی، روز می شد دو هزار، روز می شد یک تومان در می آوردم و شام که می شـ د یـک مـن نـان
سنگک و پنج سیر گوشت را هر جور بود به خانه می بردم. اما زن ناقص العقلم هر شب بنای سرزنش را گذاشته و می گفـت :
«هی برو زه زه زه سرپا بنشین خایه بلرزان، پنبه بزن و شب با ریش و پشم تارنکبوتی به خانه برگرد در صورتیکه همسـایمان
حاج علی که یک سال پیش آه نداشت با ناله سودا کند کم کم داخل آدم شده و بروبیایی پیدا کـرده و زنـش مـی گویـد کـه
همین روزها هم وکیل مجلس می شود با ماهی صد تومان دو هزاری چرخی و هزار احترام، اما تو تالب لحد بایـد زه زه پنبـه
بزنی. کاش کلاهت هم یک خرده پشم داشت .»!
بله از قضا زنم هم حق داشت: حاج علی بی سروپا و یکتا قبا از بس سگ دویی کرده و شرو ور بافته بود کم کم برای خـود
آدمی شده بود، اسمش را توی روزنامه ها می نوشتند و می گفتند «دموکرات» شده و بدون برو و بیا وکیـل هـم مـی شـد و
مجلس نشین هم می شد و با شاه و وزیر نشست و برخاست هم می کرد. خودم هم دیگر راستش این است از این شغل و کار
لعنتی و ادبار که بدترین شغلهاست سیر شده بودم و صدای زه کمان از صدای انکر و منکر به گوشم بدتر می آمد و هـر وقـت
چک حلاجیم را بدست می گرفتم بی ادبی می شود این دست خر نری در دست گرفته باشم. این بود که یک شب کـه دیگـر
زن بی چشم و رویم هم سرزنش را به خنگی رساند با خود قرار گذاشتم که کم کم از حلاجی کناره گرفتـه و در همـان خـط
ح اج علی بیفتم. از قضا بختمان هم زد و خدا خودش کار را همینطور که می خواستم راست آورد. نمی دانم چه اتفـاق افتـاده
بود که توی بازارها هو افتاده بود که دکانها را ببندند و در مجلس اجماع کنید. ما هم مثل خر وامانده که معطـل هـش اسـت
مثل برق دکان را در و تخته کردیم و افتادیم توی بازارها و بنای داد و فریاد را گذاشتیم و عم صلاتی را انداختیم که آنـرویش
پیدا نبود پیش از آنها دیده بودم که در اینجور موقعها چه ها می گفتند و من هم بنای گفت ن را گذاشـتم و مثـل اینکـه تـوی
خانه خلوت با زنم حرفمان شده باشد فریاد می زدم که دیگر بیا و تماشا کن. می گفـتم «: ای ایرانیـان ! ای بـا غیـرت ایرانـی !
وطن از دست رفت تا کی خاک توسری؟ اتحاد! اتفاق! برادری! بیایید آخر کار را یکسره کنیم! یا مـی میـریم و شـهید شـده و
اسم با شرفی باقی می گذاریم و یا می مانیم و از این ذلت و خجالت می رهیم! یا االله غیرت، یا االله حمیت» مردم همه دکانهـا
را می بستند و اگرچه حدت و حرارتی نشان نمی دادند و مثل این بود که آفتاب غروب کرده باشد و دکانها یواش یـواش مـی
بندند که نان و آبی خریده و به طرف خانه بروند ولی باز در ظاهر این بستن ناگهانی بازارها و خروش شاگرد مغازه هـا کـه راه
قهوه خانه را پیش گرفته بودند و به خودشان امیدواری می دادند که انشااالله دکان و بازار بسته بماند و فرصتی برای رفتن بـه
امامزاده داود پیدا شود بی اثر نبود و به من هم راستی راستی کار مشتبه شده بود و مثل اینکه همه اینها نتیجه داد و فریاد و
جوش و خروش من است مانند سماوری که آتشش پرزور شده باشد و هی بر صدا و جوش و غلغله خود بیفزاید کم کـم یـک
گلوله آتش شده بودم و حرفهای کلفتی می زدم که بعدها خودم را هم به تعجب درآورد. مخصوصاً وقتی کـه گفـتم شـاه هـ م
اگر کمک نکند از تخت پایینش می کشم اثر مخصوصی کرد. اول از گوشه و کنار دوست و آشناها چند بـاری پـیش آمدنـد و
تنگ گوشی گفتند «: شیخ جعفر خدا بد ندهد؛ مگر عقل از سرت پریده هـذیان مـی بـافی ! آدم حـلاج را بـه ایـن فضـولیها و
گنده…ها چه کار برو برو بده عقلت را عوض کنند . »
با ماه رمان هرشب از معرفی و نقد کتاب های موفق و برگزیده آگاه شوید و بهتر مطالعه کنید:)
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.