بعد از 10دقیقه رو به رویه شرکت پارک کردمو پیاده شدم
ساعت یه ربع به 6رسیدم رفتم داخل شرکت و وارد اتاق کارم شدم مدارک الزمو اماده کردمو
گذاشتم تو پوشه… از اتاق خارج شدمو.سمت اتاق اقایه محبی رفتم…جلسه اونجا برقرار
میشد،همه شرکا بیرون رویه صندلی نشسته بودن نگا کردم ولی سامانو ندیدم مثل این ک هنوز
نیومده بود ،
آتوسا_سالم اقای منصوری
با صدایه اتوسا برگشتم،ای بابا باز این دختره،ازموقع ای ک آومده بودم همش دورو وردم میپلکید
،میشد دختر برادر اقآیه محبی یعنی دختر عمویه سامان…میشد یکی از کامندایه شرکت
_سالم
_خوب هستید
_مرسی شما خوبی
_مرسی به خوبیه شما…چ خوب شد که اومدید…اخه یکی از بهترین معاونایی هستید ک عموم
داشته
تمام این مدت زل زده بود تو چشمام،بدون این که نگاش کنم اروم گفتم
_نظر لطفتونه،ببخشید من برم،کار دارم
_خواهش میکنم…
با بقیه ی شرکا دست دادمو سالم کردم،دو نفرشون از دبی و سه نفرشون از ترکیه اومده بودن،با
اونا فقط دست دادم، رفتم سمت منشیو بهش گفتم
_به اقایه محبی بگو اومدم
_چشم
با تلفن رویه میز به اقایه محبی گفت و بعدش اجازه ورود داد،در زدمو وارد اتاق شدم
_سالم
_سالم پسرم خوش اومدی…
_ممنونم،همه شرکا غیر از سامان محبی طبق اماری ک گرفتم نیومده،ساعت 6شد…بهشون
نمیگید که بیان؟؟
_اشکال نداره اونم االن میاد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.