وقتی رفتم اتاق مدیر اصال باورم نمیشد این مدیر باشه ،یه پسر هم سن و ساله خودم بود شایدم
یکی دو سال بزرگتر.
خدایـا ببین معلوم نیست سیکلم داشته باشه، اومده نشسته جای باباش.حاال من با این همه
هوش و ذکاوت باید جلوی این خم و راست بشم.
به اتاقش نگاهی انداختم .خیلی قشنگ بود
ایـــــــول پرستیژ…
یه اتاق با طراحی و دکوراسیون مدرن.روی میزش یه قاب عکس بود ،عکس دوتا بچه یه دختر
بچه سه چهار ساله با یه پسر ده یازده ساله.
نمیدونم شاید بچگی های خودش بود یا شایدم خواهر و برادرش بودن .
بهرحال معلوم بود خوانواده دوسته که این عکسو تو محیط کارش داره.
بعداز امضای قرار داد جناب شایان)مدیر شرکت(بهم پیشنهاد همکاری داد.
اون لحظه به قول معروف همه جام عروسی بود اما موضع خودم رو حفظ کردم تا متوجه نشه
دارم از خوشحالی جوون مرگ میشم.
در جواب پیشنهادش خیلی ریلکس گفتم:
جناب شایان من چه کمکی به شما و شرکتتون میتونم بکنم؟
پنجه هاشو توهم قالب کرد و با خوشرویی گفت:
ببینید اقای فراهانی میدونید که شرکت ما رقبای زیادی داره و ما برای حذف نشدن از بازار رقابت
به ذهن های خالقی مثل شما احتیاج داریم.
شما اگر بتونید محصوالت جدید برای ما طراحی کنید کمک بزرگی به پیروزی شرکت ما کردین.
از اتاق مدیریت که اومدم بیرون از خوشحال بسمت اتاق حسام پرواز کردم.
دوتا تقه به در زدم و منتظر جواب نموندم و رفتم داخل.
سالم داداش پاشو پاشو که باید حسابی به همکار جدیدت تبریک بگی.
با تعجب نگاهم کردودست از کار کشید
راست میگی سوران؟
بعدهم با یه اخم ساختگی گفت :میدونستم باالخره میزنی رودستم
به به میبینم نادیا خوب روت کار کرده حســـودم که شدی؟
ببند بابا توام نیشت به نادیای بدبخت گیره .حاال بشین ببینم تعریف کن چی شد؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.