آرام آرام زبانش رو بر رویِ سر و صورتم مالید.
از فرطِ ترس و تشدیدِ ضربانِ قلبم ، به حالتِ بیهوشی افتادم و فقط می تونستم تصاویرِ تار مانند
و ترسناکی از او ببینم.
انگار قرار بود بمیرم و اون هیولا می خواست من رو بخوره.
با همانِ حالِ گیج مانندم ،ناگهان صدایِ پارسِ سگی رو شنیدم،که انگار حواسِ آن موجود رو پرت
کرده بود.
انقدر خسته و ترسیده بودم که فقط می خواستم بخوابم و این گونه چشم هام رو بستم تا از باقیِ
ماجرا خبری نداشته باشم.
در این هنگام ،احساس کردم در میانِ حفره ای سیاه و تاریک در حالِ سقوطم!
با صدایِ جیک جیکِ گنجشکی چشم هام رو باز کردم…
درکلبه خودمون بودم مگه می شه!؟
از روتخت بلندشدم پایین لباسم پاره شده بود .
یاد دیروز افتادم یعنی باز هم اون سگ سیاه نجاتم داده اون کیه!؟
به سمت اتاق پدر رفتم. دستگیره ی در رو گرفتم تا بازکنم ، اما هرچی بالا پایین می کردم بازنمی
شد …!
پدر رو صدا زدم؛
_بابا بابا
اما صدایی جز سکوت خونه نشنیدم
وسط سالن نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم و به اطرافم نگاه کردم پدرم ناپدید شده کجا برم
دنبالش!؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.