سپهر:سالم عزیز دل من چطوری خانمم؟؟
سارا با خجالت لب گزید…خب برای من و آریانا این نوع صحبت کامال عادی
بود اما ظاهرا سارا زیادی خجالت کشیده بود…
از پشت زدم رو شونه ی سپهر : راه بیفت برو تا خانمت از خجالت آب نشده..
سپهر:خجالت چی؟؟مگه بوسیدمش..
منو شیوا از خنده سرخ شدیم و سارا از شرم…آریانا هم عادی و بی تفاوت بود
کامال…
سارا:سپهر جان راه بیفت…
انقدر با حرص گفت که سپهر سریع راه افتاد و چشم غلیظی نثارش کرد…
حض می کردم وقتی حامیم و انقدر عاشق میدیدم…خب انصافا سارا رو هم با
اون لبخند همیشه رو لبش و آرامش نگاهش نمیشد دوست نداشت..
شیوا و سارا شروع کردن به حرف زدن اما من به خیابونا خیره شدم…
دلم میخواست به آسمونی که داشت غروب می کرد خیره شم..
دلم میخواست کمی تو خودم غرق شم…
دلم…دلم …دلم اونی که میخواست و نداشت…
دلم به یتیمی عادت نداشت…به بی آرشا بودن هم همینطور…
دلم…آخ دلم…آخ امان از دلم….
صدای موزیکی که پخش می شد منو به خلسه برد…فقط خود خدا میفهمید تا
چه حد غمگینم و سعی دارم به روم نیارم ..
غروب لعنتی بازم منو یاد تو میندازه
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.