هیییی حیا کن اخبی که با این کار یه نیمچه لبخندی رو لبش اومد..خدایا شکرت بعد بهش گفتم بیا بریم پیشش اونم قبول کرد و با هم وارد اتاقش شدیم من گفتم: بهتر نیست وقتی وارد میشید در بزنید؟؟؟!! اونم با خجالت گفت: شرمنده میخواستم به پیش آراز برم که یکم پیشش باشم به عنوان برادر من نمیتونم پیش رادوین برگردم.. و گریه اش حرفش رو تموم کرد خواستم بغلش کنم که اراز بغلش کرد و بازم گریه…یهو باران تو بغل آراز بیهوش شد…ارازم درنگ نکرد و روبروی من داد زد برو اماده باید ببریمش بیمارستان اماده شدم و به سمت ماشین رفتم اراز بارانو عقب دراز کن گذاشته بود…و خودشم نشسته بود پشت فرمون منم سوار شدم و آراز با سرعت سرسام آوری حرکت میکرد انزلی هم شلوغ بود … بالأخره رسیدیم سریع پیاده شدم که ارازم بارانو بغل کردو به سمت مطب دکتر دوید و بدن نوبت و بدون توجه به غر غر ای منشی وارد شد دکترم انگار ارازو میشناخت سریع اومد و بارانو معاینه کرد بعد یه نیم ساعت گفت: متاسفم ایشون یه قده تو سرشون دارن هیج راهی برای نجاتشون نیست مگر اینکه خدا کمکش کنه… به وضوح شکستن کمر ارازو دیدم اون باید مرگ کسی که عاشقش بود رو تحمل میکرد به غیر این برادرش چی؟اراز تشنج کرد و سریع بستریش کردن بارانو هم همین طور منم نشسته بودم جلوی اتاق آراز که یهو همه چیز سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم… بهوش که اومدم بلند شدم سرمو کندم و به سمت اتاق آراز رفتم چراشو نمیدونم دلم ناجور شور میزد وقتی رفتم دیدم آراز با چشمای سرخ سرخ و اندامی لاغر و ریش اونجا نشسته بود و بی صدا
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.