سال هاست که پرنیا چند جمعه در میان به همراه پدر خود بر سر مزار مادرش می آیند.
دانلود رمان پرچین عشق
این رمان حذف شد
نویسنده: ناهید شمس
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 170
خلاصه:
سال هاست که پرنیا چند جمعه در میان به همراه پدر خود بر سر مزار مادرش می آیند.
برایش فاتحه ای می خوانند و بعد از اینکه “سعید سالاری” یعنی همان پدر پرنیا لحظاتی چند به دور دست ها می نگرد و گاهی نم اشک هایش را با پشت دست پاک می کند و زمزمه هایی با کسی که سال هاست در زیر خروارها خاک خوابیده است می کند بلند می شود و…
بخشی از رمان پرچن عشق:
چوبی که زیر سایه درخت بود لم داده بودند کرد و گفت :فردا شب مهمون دارم ،اونم از اون مهمونهای
رودربایستی دار ،ازتون میخوام خودتونم در پخت و پز آشپزا نظارت داشته باشین علی الخصوص تو شوکت دوست
دارم هر هنری تو چنته داری رو کنی بایست سنگ تموم بذارین !
زیور از اینکه پدر شوکت را طرف صحبت خود قرار داد دلگیر شد و اخمهایش در هم فرو رفت اما با این وجود
خودش را از تک و تا نینداخت و با هزاران ناز و غمزه که یکی از خصوصیات اخالقیش شده بود از روی صندلی بلند
شد .به طرف پدر رفت و گفت :
حاال آقا ساالر این نور چشمی شما کی هس ؟ نکنه از ما بهترونه ؟
پدر درحالیکه کالی شاپویش را از سر بر میداشت آن را به دست بلقیس که نزدیکی او ایستاده بود داد و گفت :
اتفاقا جون خودت درست حدس زدی از ما بهترونه اونم چه جوری ! …
مادر ابتدا رو به بلقیس کرد و گفت :بلقیس برو یه حوله تمیز واسه آقا بیار و بعد خیلی بی تفاوت و عادی رو به پدر
کرد و درحالیکه خنده تمسخر آمیزش کامال مشهود بود گفت :مهمون از ما بهترون برای حداقل من تازه گی نداره !
من به این نور چشمی ها عادت دارم مرادخان ساالری ! و بعد درحالیکه نگاهی به زیور انداخت ادامه داد :فقط
امیدوارم اینبار از نوع معتدلترش باشه !!!
پدر حوله را از دست بلقیس گرفت و گفت :ببین ننه بلقیس دوباره داغ دل شوکت خانوم تازه شد الاقل تو بهش بگو
این حرفا رو دیگه بیزه دور بابا ! سالهاس که از اون روزا گذشته ما هم که شدیم مرد خونه و زندگی …سرمونم تو
الک خودمونه دروغ میگم شوکت خانوم بگو دروغ میگی ! د بگو دیگه .
زیور که موقعیت را مناسب میدید پشت چشمی نازک کرد و برای خود شیرینی جواب داد :ایش ،ول کن مرادخان !
تو اعصابت رو خراب نکن بیا تو ایوون بشینیم بگم یه لیوان شربت خنک واست بیارن ! بیا مرادخان …
پدر برای اینکه به ماجرا فیصله بدهد دوباره با شور و نشاط ابتدای ورودش اینطور ادامه داد :آره داشتم واستون
میگفتم ،امروز یکی از دوستای دوران جوونیمو یادش بخیر عالمی با هم داشتیم خیلی رفیق خوبی بود ،امروز اومده
بود نزدیکای حموم سرپولک دنبال یه آدرس میگشت .خدائی بود که دیدمش تا چشمم بهش افتاد فوری شناختمش
بی معرفت اونم منو شناخت .خالصه قرار گذاشتیم فردا شب بیان اینجا تا بیشتر از اون قدیم ندیما و زمون حال
حرف بزنیم ! خودشه و زنش با یه خواهر زادش ! یعنی سه نفرن !
زیور گفت :حاال مرادخان این رفیق جون جونیتون تا حاال کجا تشریف داشتن ؟
آهان اصل موضوع همین جاست !! این دوست به قول تو جون جونی من که اسمش بختیاره عاقل تر از من بود
میدونی چرا ؟ خودم میگم چرا !
این رمان حذف شد
پاسخ دهید!