اون روزم گذشت. صبح زود بیدارشدم و به اتاقش رفتم. وان رو آماده کردم و از اتاق زدم بیرون.
از پله ها، تند اومدم پایین و به طرف آشپزخانه سلطنتی رفتم. سینی آماده روی میز بود.
سمن هم روی صندلی نشسته بود و شیر میخورد.
به طرفش رفتم و گفتم:
– صبح بخیر آبجی. خبری ازت نیست!
سمن با اخم، نگاهم کرد و گفت:
– دگر اینگونه با من سخن نگویید، وگرنه مجبور خواهم شد به شاهزاده بگویم! من نیز، خواهر شما نیستم. بهتر است به
کارهایت برسی و در دیدرس من نباشی.
با تعجب گفتم:
– چرا؟
لیوان رو محکم گذاشت روی میز و بلند شد و گفت:
– زیرا دیگر شما، دوست من نیستید و دوست ندارم شما را ببینم! اکنون سینی را بردارید و نزد شاهزاده روید.
با اخم نگاهش کردم. شیطونه میگه بزنم توی گوشش! سینی رو برداشتم. از آشپزخونه رفتم بیرون.
پام رو، روی اولین پله که گذاشتم، اشکام شروع به ریختن کردن. آخه من چرا اینقدر بدبختم!
روی سمن حساب دیگهای باز کرده بودم.
حتما آرسین چیزی بهش گفته، که اینجوری میکنه. محاله دیگه باهام آشتی کنه.
اینقدر ناراحت بودم، که حتی سنگینی سینی هم واسهام مهم نبود.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.