یلدا مجبور به ازدواج کوتاه مدتی می شه تا به اموال چشم گیری دست پیدا کنه، ارثی که حاجی قولش رو در صورت انجام اون ازدواج به هر دو طرف داده بود.
به نظر ازدواج سوری میاد که بعد از اتمام موعد از هم جدا می شن، ولی…
بخشی از داستان:
زخم های کهنه ای را باز کند.یلدا دختر باهوشی بود .اما هنوز نتوانسته بود رابطه ای منطقی بین حرف های حاج رضا
و خودش بیابد .دوست داشت میان کالم حاج رضا بدود و بگوید : “حاج رضا تو رو خدا برید سر اصل مطلب !”حاج
رضا آخرین هورت را کشید… استکان روی میز آرام گرفت .ادامه داد : ” اون خیلی تو فکر رفتن به خارج بود اما من
همیشه مانعش میشدم .ازم خواست برایش خونه بخرم تا ایران بمونه.منم خریدم.از آخرین باری که اومد اینجا و
مثل همیشه قهر کرد و دیگه نیومد باز دلم راضی نشد تنها رهایش کنم و همیشه مواظبش بودم .تازگی ها شنیده ام
که دوباره فکر خارج رفتن رو توی سرش انداخته اند ! “یلدا:”از کجا میدونید ؟! “حاج رضا:”با یکی از دوستانش یک
شرکت ساختمانی زده اند .پسر خوبیه .از اون شنیده ام ! راستش اصال دلم نمیخواد از اینجا بره.دلم میخواد آخرین
شانسم رو برای نگه داشتنش توی ایران امتحان کنم و در این راه تو باید کمک کنی .”حاج رضا لحظه ای ساکت شد
.صاف نشست و با قاطعیت گفت : “یلدا تمام امید من به توست ! “یلدا پاک گیج شده بود و به چشم های آبی وبی
فروغی که مثل دریای مه آلود در تالطم بودند و مضطرب و منتظر او را نگاه میکردند خیره شد و شانه ها را باال داد و
با تعجب پرسید : ” اما من چه کاری ازم ساخته است ؟!”حاج رضا که گویی در خواب حرف میزد بی اراده گفت :
“اگر موافقت کنی با شهاب ازدواج کنی ” یلدا آنچه را که میشنـید باور نمی کرد و با نابـاوری گفت : “حاج رضا چی
میگین ؟! دارین شوخی میکنین؟!”حاج رضا:”نه یلدا جان ! من کامال جدی گفتم اما اجازه بده همه ی حرف هام رو
بزنم بعد نظرت رو بگو.” چهره ی یلدا به سفیدی گرایید .ضربان قلبش تند شده و درونش لحظه به لحظه متالطم تر
میشد و به این فکر میکرد که ” حاج رضا این همه مهر و محبت نثار من کرده به خاطر پسرش ؟!یعنی از روزی که
منو به این خونه آورد چنین قصدی داشت ؟! پس منظورش از سرپرستی من تربیت عروس آینده اش بوده ؟! ” از
حاج رضا بدش اومد.احساس حماقت میکرد .فکر میکرد بدجوری گول محبت های حاج رضا رو خورده .نگاهش به
قندان روی میز سرد و ثابت مانده بود و با گوشه ی روسری اش ور میرفت.صدای مالیم حاج رضا او را به خود آورد
که میگفت : ” میدونم داری به چی فکر میکنی ! اما دخترم تو داری اشتباه میکنی.من تو رو از بچه های خودم بیشتر
دوست دارم.به خدا قسم مدت هاست به عواقب و جوانب این قضیه فکر کردم تا تونستم این پیشنهاد رو بهت
بدم.شاید فکر کنی که میخوام به خاطر پسرم زندگی تو رو تباه کنم ! اما اگر ذره ای به ضرر تو بود اصال این موضوع
را مطرح نمیکردم. دخترم میدونم که موقعیت های خوب برای تو زیاده .اما من شهاب رو بزرگ کرده ام و میدونم
که پسر خوبیه و زمینه هایی در وجودش هست که اگر انگیزه ای برای شکوفا کردنش داشته باشه میتونه بهترین
مرد برای زندگی با تو باشه .من میخوام که تو این انگیزه رو برای اون ایجاد کنی .میخوام که با رفتار و کردارت اونو
به راه بیاری .تو نجیب و مهربونی ،تحصیل کرده ای،پر از حوصله ای .پر از شور و نشاط و هیجانی .تو پر از احساسات
پاک و خدایی هستی .دوست دارم تو عروسم باشی و باعث پیوند من و شهاب شوی .آرزوی من اینه که تو و شهاب
رو خوشبخت ببینم . من دوست دارم ….. “حاج رضا نفس عمیقی از ته دل کشید و ادامه داد :” من دوست دارم شما
دو نفر رو در کنار هم خوشبخت ببینم.به خدا قسم اگر ذره ای درباره خوبی های درونی شهاب و ذات او شک داشتم
هرگز اینو از تو نمیخواستم.هرگز نمیخواستم که حتی فکری هم در این باره بکنی .اما عزیزم، با همه ی این ها که
شنیدی من قصدم از این پیشنهاد چیز دیگری است.یعنی اصال این ازدواج مثل ازدواج های دیگر نیست و من شرایط
خاصی برای این امر در نظر دارم که اگر همه ی این پیش بینی های من درباره ی شهاب و همین طور درباره ی
زندگی تو و اون و خوشبختی شما اشتباه از آب در آمد تو هرگز ضرر نکنی .”یلدا نمیدانست چه خبر است .سخت
درهم و متحیر بود ! انگار دیگر حرف های حاج رضا را نمیشنید .حس میکرد از درون فرو میریزد .
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.