تو بهخاطر من از همه چیزت گذشتی! من هم بهخاطر تو میتونستم کل دنیا رو بهدست بیارم. اما دبه در آوردی، قرار بود بری دستشویی و برگردی؛ اما بهجای برگشتت بیرون رفتن متورت رو از در خونه دیدم، تو دبه در آوردی و من هم دبه در آوردم.دبه در آوردی و من هم دبه در آوردم.
– میبینی وقتی مقابل آمین میایستی چه زود مقابله به مثل میکنه؟ اگه الآن بلایی سرت می اومد، من باید چیکار میکردم؟ باید چیکار میکردم؟!
من که دیگه متوجه شده بودم این اتفاق نقشهای از آمینِ، در حالی که هنوز دستهام از ترس میلرزید ، سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم. خوب دعوام کرد و وسطش گفت:
– من با کسی دعوا میکنم که میخوام توی زندگیام نگهش دارم؛
وگرنه اگـه مـهـم نباشه، میذارمش و میرم!
در آخر هم گفت:
– دیگه نبینم توی روی آمین در بیار.
بالأخره به حرف اومدم:
– نمیتونم قول بدم.
صدای دادش گوشم رو به درد آورد:
– الینا!
– همینی که هست!
ضربهای به فرمون زد؛ اما دیگه چیزی نگفت. جلوی خونه که نگه داشت خداحافظی آرومی کردم و پایین رفتم. اینقدر سرد ازم خداحافظی کرد که انگار نه انگار همین مرد بود که میگفت:
گرمکنم رو پوشیدم و حولهام دور گردنم انداختم و رو به روی آینهی قدی حموم اتاقم ایستادم و نگاهی به شکم هشت تیکه خودم انداختم. پوزخند رو لبم نشست. چهقدر آرزو داشتم روزی به همچین هیکلی برسم؛ ولی حالا هیچ قشنگی برام نداشت. بیتوجه به پیشدستی ژله روی میز، با همون وضع به سمت کمد لباس رفتم یک تیشرت جذب نقرهای برداشتم که یقهاش باز بود و سینه کم موم رو به نمایش میذاشت. با شلوار چرم مشکی که براقیاش به دلم میشست، موهام رو یک شونه الکی زدم دستبند چرم مشکی رو دور مچم بستم.
– لعنت بهت اخوان که خواب آروم رو ازم گرفتی.
همه حواسم پی اتفاقهای صبح بود. به حموم رفتم تا ذهنم آروم بشه؛ اما فایدهای نداشت. در جعبه چوبی روی میز دراول رو باز کردم و زنجیرها رو به هم ریختم تا یکی رو برای الآن انتخاب کنم آخر سر زنجیر دودی رنگی با طرح نقشه ایران رو انتخاب کردم و به گردنم انداختم بعد هم کمی از عطر هرمس زدم. با همه اینها تیپ زدن برام هیچ ارزشی نداشت. نگران الینا بودم. میدونستم آمین کاری رو که بخواد انجام میده؛ اما برای نبود الینا من از مرگ سختتر بود.
حنانه خانم اومد و شروع به حرف زدن باهام کرد. از سر احترام موندم؛ اما توانایی گوش دادن نداشتم. وقتی رفت من هم از خونه بیردن زدم و به پارک رفتم. اینقدر کلافه بودم که تا عصر به خونه نرفتم به خودم رو مشغول حرص خوردن کردم که چشمم به الینا افتاد. یک دستم رو داخل جیبم فرو کردم و بهش خیره شدم. عجیب نبود که من رو اینجا پیدا کنه! هیچی عجیب نبود. قلب اون قلب منه! روح اون روح منه! سلیقهمون، سلیقهی هم! بهم که رسید لبخند زد.
– نبینم غمگین باشی!
شروع به قدم زدن کردیم. گفت:
– چهقدر خوبه کنار تو قدم زدن! حتی اگه چیزی نگیم و فقط قدم بزنیم.
– اگه تو دوست داری مقابله کنی من بهت حق میدم و کنارت میمونم.
ایستادم. اون هم ایستاد و به سمتم برگشت. ادامه دادم:
– و ازت مراقبت میکنم!
– آمین ظالمه، در سال حدأقل باعث مرگ پنج نفر میشه.
– نمیخوام یکی از اونها تو باشی.
التماس آمیز نگاهم کرد.
– میشه نباشم!
به چشمهای خطرناکش زل زدم.
– چی میخوای بگی؟
– فردا بابا مهمونی داده و همه دعوت هستن. تو زودتر بیا تا بهت بگم. حالا من رو برسون.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.