آهانی گفت. قوری رو روی سماور گذاشت و دنبال فالسک رفت. به ساعت که هفت و ربع رو نشون میداد، نگاه
کردم و به طبقه باال برگشتم. همه آماده و منتظر دور میز نشسته بودند. آدرس دقیق رو روی کاغذی نوشتم و
بهشون دادم.
رو به نریمان گفتم:
– اگه مشکلی پیش اومد حتما خبر بدین.
سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد.
کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و بعد از مطمئنشدن از همهچیز، توی باغ رفتم. بچهها توی ماشین منتظرم بودند.
بهطرف ماشین ایمان رفتم و گفتم:
– مواظب خودتون باشین. حتما هرچی شد به من خبر بدین.
نریمان نیمنگاهی بهم انداخت و گفت:
– باشه.
سری تکون دادم و رفتم سوار ماشین شدم. کیفم رو روی پام مرتب کردم.
جیکوب پرسید:
– کجا باید بریم؟
بهش نگاه کردم و جواب دادم:
– میریم تهران.
دنده رو جا زد و حرکت کرد.
***
یک ساعتی میشد که راه افتاده بودیم. برگشتم طرف ندا و آئیل، گفتم:
– شماها دانشگاه علوم ماوراء رو بلدین؟
ندا چونهای باال انداخت و گفت:
– دفعهی اوله میشنوم.
آئیل نگاهی بهم انداخت و پرسید:
– اصال مطمئنی همچین جایی وجود داره؟
برگشتم سرجام و به بیرون خیره شدم. آروم زمزمه کردم:
– نه.
جیکوب: آره وجود داره.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.