دانلود رمان مینو
این رمان حذف شد!
نویسنده: ازلی
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 313
بخشی از داستان:
دیشب حرفای تو و سپیده رو شنیدم . یعنی فرنوش آب می خواست ، گفتم خودم بیام براش ببرم ؛ از
آشپزخونه که بر گشتم ، صدای گریه ی سپیده توجهمو جلب کرد
چشم غره ای که رفتم رو ندید : خوب بلدی فال گوش وایسی ! بعد واسه من جانماز آب میکشه .. اصال شما مگه
خواب نبودین ؟
– بودیم که بودیم ، زنم تو خواب تشنه اش شده اصال ؛ بعدم .. من داداش بزرگترتم .اصال وظیفه دارم فال گوش
وایسم که تو خواهرمو اذیت نکنی یه وقت ..
– برو بابا .. نمیای امروز عصرهااا !
– چرا اون وقت ؟
– چون چ چسبیده به را . مثال من و سپیده داریم وسط هفته میریم ، تنهایی هر چی می خوایم گریه کنیم ، کجا تو می
خوای بیای ؟ تازه زنتم یدک بکشی ؟
– گفتم مام میایم .. شما که مشکلتون فقط مامان بود ..
– آقا جان ، برادر من ، یه روز دیگه با زنت دوتایی برین .. اصال مگه تو عصری که میای خسته نیستی ؟ تازشم ، تا
برسی شب شده ..
– سیاوش ..
– خداحافظ
و بی هیچ حرف دیگه ای قطع کردم .. عجب سیریشی هم هستا !
با اینکه فکرش رو نمی کردم ، اما انگار اشکای سپیده همچنان سر جاش بود ؛ بی کم و کاست ..
عقب تر نشستم تا برای درد و دل راحت تر باشه .. نگاهمو به سمت چپ دوختم . چند ده متر اون طرف تر ، توی
قطعه روبرویی ، داشتن کسی رو خاک می کردن اما .. به جز دو سه نفر کارگری که خاک می ریختن روی قبر ، فقط
4 نفر دیگه ایستاده بودن ! و هر 4 نفر مرد .. چه غریب !
بعد نیم ساعت ، اشکهای سپیده هم تمام شد و همزمان با بلند شدن ما ، اون 4 نفر هم عقب گرد کردن ! .. همراه
خواهرم ، قدم زنان باالی سر اون قبر هم رفتیم و فاتحه ای فرستادیم و بعد اون ، آروم آروم به سمت قطعه شهدا راه
کج کردیم ..
همین طور که توی سکوت راه می رفتیم و نوشته های روی سنگ ها رو می خوندم ؛ افکارم درباره شهدای صاحب
قبور ، با فکرم به اون مرد آمیخته شده بود .. و به یاد ظهر افتادم .. واکنش تند مجید به صحبتهای خانم نامداری و
امیران با عماد ، همکالسی که خیلی با گروه ما نمی جوشید ، اما با بقیه به خصوص خانمها خیلی راحت بود ! نمی دونم
دلیل سرد بودنش با گروه ما چی بود ، اما ازش توی برخورد با بقیه ی همکالسی های مردمون ؛ سردی ندیده بودم
که بخوام بگم ..
تصویر قیافه ی مجید که به محض ورودمون از در ، توی هم رفت .. اینکه مستقیم سراغ اون سه نفر رفت و با تشر
امیران رو مخاطب قرار داد .. اینکه حرفی که زد ، نه تنها خنده ی امیران رو خشکوند ، بلکه لبهای اون دو تا رو هم به
هم دوخت .. اینکه بعد رفتن امیران دنبال مجید ، وقتی من و آرمان بهت زده ، تازه راه افتادیم که پشتشون بریم ،
من دوباره با دیدن نوری که پوزخند به لب ، کنار در آموزش ایستاده بود لحظه ای به جا موندم .. و
پیشنهاد سایت ماه رمان:
دانلود رمان ایستادم برای کامپیوتر و اندروید
دانلود رمان عاشق یه پسر بد شدم برای کامپیوتر و اندروید
این رمان حذف شد!