من _ ببین آقا فرنگی … حواست و جمع کن … دخترای ایرانی حسابی قوین … پس حواست
به خودت باشه
خندید و گفت :
ریکی _ خیلی خوب … زنگ می زنم شب بیان خونه من خوبه ؟
من _ آره …
بازم خندید و چیزی نگفت … میمون … !
رسید جلو درخونش … درست همون جایی که من ازش فرار کردم … درو باریموت باز
کرد و ماشینش و برد
توپارکینگ … پیاده شدیم … نیاز به نایلون نبود چون نور آفتابی در کار نبود و ما
توپارکینگ بودیم
درخونه رو باز کرد و بارا رو اورد داخل … انگار براش سخت نبود … البته اون موقع که
خودم هم داشتم
چمدون و حمل می کردم اصال سنگین نبود برام … فکر کنم اینم یکی از مزیت های
خوناشام بودنه
وارد خونه شدم … یه حس ترس داشتم … هرچی بود دختر بودم و شرفم از هرچیزی
مهم تر بود !
ولی نباید وا میدادم … رویه کاناپه ولو شدم … ریکی یه چشم غره بهم رفت و گفت :
ریکی _ اگه تمام دخترای ایرانی اینجورین واقعا باید بگم متاسفم
من _ ریکی ؟
برگشت و نگام کرد … لبخندی زدم و گفتم :
من _ می شه خفه شی ؟
چیزی نگفت و باعصبانیت رفت سمت باال … اوسکول فکر کرده بهش چیزی نمی گم
خبریه
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.