چرخیدم و به او که در آستانه ی ورودی آشپزخانه ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:
-جانم یوتاب؟
-همه ی مهمونا اومدن… بیا پذیرایی.
بی توجه گفتم:
-نمی بینی؟ دارم ظرفارو می شورم. بمونه زیاد میشه نمی تونم.
-االن نمی شه. خودتم باید باشی. زود باش. دستکشارو دربیارو بیا.
االن بود و نبود من چه فرقی به حا ل آن جماعت می کند؟
پوف کشیدم و شیر آب را بستم. دستکش های صورتی رنگ را از دستم درآوردم و روی سینک
پرت کردم. شالم را روی سرم مرتب کردم و به طرف پذیرایی رفتم.
کل خانه پر بود.
روی زمین در گوشه ای نشستم. جمع در سکوت عجیبی فرو رفته بود و دلیلش را نمی دانستم…
عمو محمود باالی مجلس نشسته بود و تک تک افراد را از نظر می گذراند. تک سرفه ای کرد و
صدایش را صاف کرد و بلند و رسا گفت:
-خوب، فکر کنم بیشتر شما می دونید که مهیار برای چی برگشته!
سرم چرخید و به مهیار که با خونسردی داشت به عمو نگاه می کرد خیره شدم. و بعد به یارا که
لی که چند
انگار او هم تعجب کرده بود و بی خبر بود… نگاهم چرخید روی یوتاب که همانند گُ
روز است به آن آبی نرسیده، پژمرده شده بود و ناراحت بود. به ترگل نگاه کردم. چهره ی او هم
خونسرد بود و همینطور افراد حاضر در خانه!
انگار در آن جمع فقط من و یارا بودیم که دلیل برگشتن مهیار را نمی دانستیم! به دهان عمو زل
زدم که گفت:
-یوتاب خانم، لطفا بیارینش.
یوتاب با سستی از جا بلند شد و به سمت اتاقی که زمانی نام اتاق کار بابا را به یدک می کشید،
رفت. منتظر به جمع نگاه کردم و بعد به یارا… یارا که سنگینی نگاهم را حس کرد، نگاهش را به
من دوخت و اخم کوچکی کرد و لب زد:
-چی شده؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.