ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه

دانلود رمان مثل قهوه تلخ تلخ

نویسنده: lord of fear

ژانر: اجتماعی

مقدمه:

مرد از فشار زندگی پشت ماشین نشسته بود و بی هدف رانندگی می کرد و ناسزا بار آن زندگی بی در و پیکر می کرد.

حال اسفناکی داشت، چشمانش گویی جایی را نمی دید که دختر دست فروش کنار خیابان را زیر کرد.

گویی تازه به خود آمده بود که دختر را تا بیمارستان رساند و داستان از حوالی صورت همان طفل معصوم شروع شد…

بخشی از داستان:

سرم رو خم میکنم و خیلی جدی میگم:”هومن…این قدر سربالا حرف نزن…الان تکلیف من چیه؟باید برم…بمونم؟این بچه
جِقله هم که تا میگم..ننت کو،بابات کیه…میره رو سایلنت….!لا اله االله…..من باید برم به زندگیم برسم؟یا نه؟….یه شبه که نرفتم
خونه..خواب و خوراک نداشتم…..تازه شَم…میخوام…”
هومن سریعا جواب میده:”میخوای بری شمال…چند روز ؟چند ماه؟ …تا کی میخوای فرار کنی…اردشیر؟ها؟نمیتونی که تا ابد
…با زندگیت بجنگی….این راهش نیست مرد….”
سریع ببر میگردم و میگم:”راه و رسم زندگیم و خودم میدونم…تو فقط این یه بار مردونگی کن…پول بیمارستانه این بچه رو
حساب کن….بعدا از خجالتت در میام…..”
هومن شاکیانه صداش رو میاره پایین و میگه:”تو پول بیمارستان رو نداری بدی…اونوقت میخوای واسه من بری
شمال…ددر…دیدور؟”
عصبی میشم و داد میزنم:”دارم…دارم…ولی باید نگه دارم واسه شمال..سفره و هزار تا اتفاق….”
هومن با پوزخند جواب میده:”که یکی دیگه رو همین جوری زیر بگیری؟اردشیر…بشین دو دقیقه منطقی فکر کن…ببین چاه
چیه…راه چیه….صلاح چیه….کجا باید پاتو بزاری….ببین کجا رو کج رفتی که الان این حال و روزته….”
پوزخندی میزنم و میگم:”برادره…من ..این زندگی ای که ما دیدیم از اول پره چاله چوله بود…..”
هومنم سریعا میگه:”پس باید شهرداری رو خبر کنیم….زنگ میزنم…پژمان برگرده…تو نرو…. ”
نفسم رو به سمته هوا میف رستم و میگم:”اُه…اُه…همین رو کم دارم….نه برادر من…خواهشا آسفالتش نکن…همین مدلی راسته
کاره ماست…زندگیه مدل بالا با گروه خونیمیون نمیخوره!“
هومن در حالی که پشت دره اتاق دختر بچه ایستاده ، یونیفرمه سفیدش رو در میاره و میگه :”کَله شقی…اردشیر….ترانه داره
پای تو حیف میشه…”
عصبی جواب میدم:”حیف…حیف…آره اصلا من بده…من اَخ…من آشغاله عوضی…برم شمال یا نه؟”
هومن اخم میکنه و خونسرد میگه:”هر طور میلته…جلوتو که نمیشه گرفت…این بچه رو چیکار کنم؟بندازم آشغالی؟”
خواستم جوابش رو بدم که دره اتاق باز شد و دختر بچه با نگاهی ماتم زده جلوی در ظاهر میشه و میگه:”عمو…تو رو خدا نرو!“

پیشنهاد سایت ماه رمان:

دانلود رمان آرام وحشی

دانلود رمان همسایه های لجباز

دانلود رمان عاشقانه

خواندن
دانلود رمان تمنای وصال برای کامپیوتر و اندروید
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

مطالب پر لایک
  • مطلبی وجود ندارد !
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
آخرین نظرات
  • adminسلام فایل رمان به ایمیل شما ارسال شد....
  • ساراسلام من مبلغ پرداخت کردم ولی برام دانلود نشده...
  • ناشناسچه قدر زیبا ایکاش شهلا و استاد شاهرخی با هم عروسی میکردن خیلی بده آدمو بذارن تو...
  • Fateme mohammadiسلام دریا جان رمانت خیلی عالی بود بهتر از این نمیشد ولی حیف شد عشق تو با شایان ا...
  • کریمیادامش کجاس...
  • atefehچطور میشه دانلود کرد?...
  • فاطمهعالی...
  • یکتاعالی...
  • م.هتنکس...
  • سرمان ننویسی بهتره.مزخرف...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.