منم خبر ندارم …
رامسین بلند شد وجلوتر آمد وپشت به درخانه وروبری برادرش قرارگرفت وگفت :
– جون رامسین نمی دونی چه خبره ؟! می دونم طال جون تا نظرتوروندونه به کسی
چیزی نمی گه …بگو قضیه چیه ؟!
کالفه لبهایش را بهم فشرد ورو به رامسین گفت :
– برو کنار بابا…دیرم شد …
رامسین با اصرار همانجا ایستاده بود ومنتظر بود :
– تا نگی نمی رم کنار…
واو بدون توجه به رامسین واصرارهای بیهوده اش با یک دست محکم اورا کنار زد
وازخانه خارج شد …درخانه که بهم خورد رامسین که به کناری پرت شده بود به سمت
اتاقش رفت وزیر لب گفت :
– دیوس!
دستش را درجیب شلوارش کرد …با سرانگشتانش سوییج را حس کرد …لبخند وزد
وآن را بیرون کشید …به سوییچ ماشین پدرش نگاه کرد ولبخند زد …اگر رامسین می
فهمید؟! حتما سرش را روی سینه اش می گذاشت .
ازحیاط بیرون رفت و وسوار ماشین شد …استارت زد وحرکت کرد ….با سرعتی کنترل
شده …همیشه آرام .مانند خودش !
به پدرش ورفتار بعد ازظهرش فکرکرد …برایش جالب بود که پدرش می دانست او
عصر پر کاری را درپیش دارد وسوییچ ماشینش را به پسرش داده بود …فقط تاکید کرده
بود که تا می تواند ازخیابان های فرعی برود وخود را به پلیس نشان ندهد ..هرچند هرکسی
هم که اوراپشت فرمان می دید هیچ وقت فکر نمی کرد که هجده سال بیشترندارد …چهر ه
مردانه شرقی اش به بیشتر ازاین ها می خورد وبه قول طال خانم” برای خودش مردی شده
بود “البته این را هم خوب می دانست که اگر جای او دوبرادرانش بودند غیر ممکن بود
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.