به سمتم دوید و سر تا پایم را برانداز کرد. ناگهان سیلیای به گوشم زد که صدایش در تمام سالن
طنینانداز شد.
-ببینم تو سالمی؟ شناختت آره؟ ای سگ تو روحت که نقش هم نمیتونی بازی کنی! بیینم حاال نزد توچرا میزنی دیوانه؟
دهنت بعد بگه به ننه بابات میگم تو گفتی دختر نیستی؟ اصال چرا با خنده از اون سالن بیرون اومدی؟
با لبخند چهرهی بهتزدهاش را برانداز میکردم که با دو تا دستش توی صورتش زد و با حالت زاری گفت:
-یا خدا! نکنه بردنت اتاق خالی…
جلوی دهانش راگرفتم و لبم را گزیدم.
-بریم بیرون با هم صحبت کنیم، خب؟ هیچی نشد. خیلی هم خوش گذشت؛ اما نه از اون خوشیها که
توی ذهن منحرفت داری.
از در دفتر خارج شدیم که همان حاجآقا جلویمان را گرفت و با لحن مقتدرانهای رو به سوری گفت:
نیست؛ ولی همین که آقای فرهود استخدامش کرده؛ یعنی یه ویژگی عالی داشته. حاال آقا داماد چندعروسی افتادیم یا نه دخترم؟ این دختر منشیه دل همه رو برده. البته این هم بگم زیاد دختر نجیبی
سالش
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.