بخشی از داستان:بیه ام رو دوست دارم پس مامان بی میل نبود هریی مامان میگفت دایی حرف خودشو میزد جایی رسیده بود که
دایی هر یی میخواست میگفت یکهو درو باز کردم رفتم تو دهن دایی باز مونده بود عصبانی بودم در حد انفجار رفتم
جلوش گفتم خب میگفتیخان دایی یرا الل شدی خجالت نمیکشی توی خونه خودمون هم ول نمیکنی تو به زندگی ما
ییکار داری مگه فضول زندگی مایی کی به تو اجازه داده بیای خونمون اراجیف بگی مامانم گفت ثنا مودب باش گفتم
مامان خفه شو ازت حالم بهم میخوره میفهمی از تو از فامیالت حالم بهم میخوره یشامو بسته بودمو فحش میدادم
وقتی یشامو باز کردم هییکس نبود حتی مامان رفتم تو اتاقم هر کاری میکردم بغضم نمیشکست سوز وحشتناکی
توی قلبم پیییده بود داشتم دیونه میشدم یرا مامن منو نداده به باباکه حاال من باید اینطور عذاب بکشم
از سر درد نمی تونستم بخوابم فکر های جور واجور توی ذهنم بود میخواستم هرجور شده بابامو پیدا کنم بفهمم یرا
منو به این روز انداخته تا صبح بیدار بودم نفهمیدم کی خوابم برد وقتی بیدار شدم ساهت 4 بعدظهر بود رفتم بیرون
دیدم کسی خونه نیست مامان نوشته بود که رفته بیرون با خوندنش داد زدم ایشاهلل هرگز برنگردی بمیری خبر
مرگت بیاد در یخیالو باز کردم کمی کیک خوردم و دوباره رفتم تو اتاقم فکرای زیادی تو سرم بود میخواستم
هرجور شده برم از قیافه همه خانوادم که یه عرض کنم دشمنام راحت بشم داشتم وبگردی میکردم که یکهو در
اتاقم باز شد مامان نگاهم کرد گفت بیا شام بخوریم اصال نگاش نکردم یکم نگام کرد وقتی دید محلش نمیکنم
راهشو کشید رفت بلند شدم در اتاقمو بستم و قفل کردم با اینکه گشنه بودم ولی نمیخواستم مامانو ببینم داراز
کشیده بودم و سقف اتاقمو نگاه میکردم تصمیمم رو گرفته بودم باید می رفتم وقتی وجود من باعث عذاب و بدبختی
مامان بود باید می رفتم روزها میگذشت و من همینان حتی یک کلمه حرف هم با مامان نزده بودم هر کاری میکردم
دلم نمیخواست این سکوتو بشکنم تالش های مادر هم بی فایده بود اوایل اسفند ماه بود مثل هر سال مامان میگفت
که بریم خرید و منم اصال به حرفاش گوش نمی دادم با خودمم لج کرده بودم حتی از پول هایی که مامان بهم میداد
یه قرون هم خرج نکرده بودم و همه روی میز تحریرم بود که مامان هر دفعه میزاشت و من بر نمیداشتم با مقدار
کم پولی که از باشگاه میگرفتم احتیاجات خودمو بر طرف میکردم سه روز دیگه به سال تحویل مونده و حرفای
مامان هم در من اثری نداره هر وقت خونه بودم توی اتاقم بودم و در اتاقمم هم قفل میکردم سه روز دیگه به سال
تحویل مونده و حرف های مامان در من اثری نداشت هر وقت خونه بودم توب اتاقم بودم و در اتاق هم قفل میکردم
مامان کالفه بود حتی سر سفره هفت سین مامان هم حاضر نشدم اول عید هریه مامانم در زد که باز کنم محل ندادم
نمیدانم یرا دل سنگ شدم اصال کال سنگ شده بودم حتی نصیحت های شیوا یکی از استاد های باشگاه که صمیمی
ترین دوستم توی دنبیا بود در من اثری نمیکرد شیوا همیی زندگی منو میدونست بهم قول داده بودیم که بابامو پیدا
کنیم ولی آخه یجوری از کی میپرسیدیم کما بیش برای کنکور هم درس میخوندم ولی نه بصورت جدی شیوا
میگفت حداقل درس بخون کنکور قبول شو از این محیط یک مدتی دور باشی بد نیست حرفاش بد نبود پنجم عید
بود که عزیز اومد خونمون البته تنها من از اتاقم نیومدم بیرون و اصرار های پشت در هم در من اثری نکرده بود االن
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
عالی بود