داستان رمان درباره ی دختری به اسم مایا هستش که در یک خانواده مرفه زندگی می کنه.
اما به دلیل ورشکستگی پدرش و اختلافاتی که پدر و مادرش با هم پیدا می کنن زندگیشون دستخوش تغییراتی میشه و مادرش تصمیم می گیره از ایران بره و…
بخشی از داستان:
هول شد:
– نه به خدا،نه به خدا.
– پس چرا ترسیده؟چرا نمی خوره؟
سینا هی از این پا به اون پا می شد،شونه هاش رو گرفتم:»بهت می گم چرا ترسیده؟«.
بغض کرد:»گفتم اگه بمیره خیالم راحت تره«.
زدم توی گوشش،نمی دونم چرا،خواستم بفهمه که کار اشتباهی می کنه یا خواستم بزرگ تر بودن خودم رو به رخش
بکشم؟.
– احمق تو به خاطر اینکه خیال خودت رو راحت کنی می خواستی این زبون بسته رو بکشی.
زد زیر گریه،با صدای بلند گفتم:
– بچه ننه!
تند تند غذاها رو از روی زمین جمع کردم،دست سینا رو گرفتم و همراه خودم کشیدم،غذاها رو انداختم توی سطل
بزرگی که جلوی در بود.مارشال هم دنبالمون می اومد،از در که بیرون اومدیم بابا قالدۀ مارشال رو گرفت، همه مون
بهش چشم دوختیم،زوزه می کشید.بابا بردش تو و چند دقیقه بعد تنهایی برگشت.مغموم سوار ماشین شدیم و
رفتیم.رفتیم و تمام یادواره های کودکی مون رو توی اون خونه دفن کردیم.تمام خاطرات بچگی مون،
سازمون،مارشال عزیز و دوست داشتنی مون.
مقصد مشخص نبود.ما بچه ها توی ماشین مامان بودیم و بابا توی کامیون. مامان چشم های بی فروغش رو دوخته بود
به کامیون و هر جا که می رفت، دنبالش کشیده می شد.از مناطق سر سبز شمال شهر می گذشتیم و رفته رفته به
مناطق شلوغ و پر رفت و آمد نزدیک می شدیم.هیچ کس حرف نمی زد. سینا دیگه اشک نمی ریخت و غرق افکارش
به بیرون خیره شده بود.سروش هم انگشت به دهن گاهی به من و گاهی به مامان نگاه می کرد.یکی دو ساعتی تو راه
بودیم.کامیون پیچید توی یه کوچه،مامان زیر لب گفت: »کارون«.
کامیون متوقف شد.مامان زد روی ترمز و هاج و واج تماشا کرد.راننده پرید پایین و رو به کارگرها گفت:
– زود باشین بارها رو خالی کنین،جا نیست کسی رد بشه.
حق داشت،کامیون که توی کوچه بود حتی دو نفر هم نمی تونستن کنار هم از بغلش رد بشن.مامان که پیاده شد ما
هم پیاده شدیم.از در و دیوار کوچه غم می بارید،دیوارهای کثیف،درهای رنگ پریده،بچه های بی گناهی که با
لباسهای مندرس توی کوچه ولو بودند و توی آشغال و روغن ماشین می لولیدند،زنهای همسایه که گله،گله دم خونه
ای جمع شده بودند،یا سبزی پاک می کردند یا تخمه می خوردند،هر از گاهی نگاهی بهمون می انداختند و پچ پچ می
کردند،آسفالت کوچه تیکه تیکه بود.انگار سگ آنرا جویده باشد.یه دسته پسر سر کوچه ایستاده بودند،یکی زنجیر
می چرخوند،یکی آدامس مس جوید و چشماش اینور و اونور می گشت،یکی به ما چشمک می زد.
مامان زودتر از همه خودش رو جمع و جور کرد:»بچه ها بیاین«.
دنبال مامان وارد خونه ای شدیم که بابا و کارگرها هی می رفتند و می اومدند.بارها وسط حیاط روی هم انبار می
شد،حتی نمی شد وارد خونه بشیم.به زحمت از حیاط ده،بیست متری که جز یک شیر آب هیچ چیز دیگه ای توش
نداشت گذشتیم،از دو سه تا پله باال رفتیم و وارد ساختمون شدیم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.