دختر هفده ساله ای که در سن پانزده سالگی در اثر یک تصادف ، به خاطر ضربه ی شدید به سرش حافظه ش رو از دست میده.
به سختی چیزهایی به یادش میاد و خانواده ش رو باور میکنه.
یک روز، با مردی آشنا میشه که از آلمان میاد و به دنبالش، اتفاقاتی مبهم پیش میاد که او رو کنجکاو میکنه.
به مرور زمان ، میتونه چیزهایی از این آدم بفهمه..اما بیشتر از احساساتش !
—-✿❀ مقدمه ❀✿—-
صدایش مرا به ساحل گذشته کشاند،
انگار او رفته بود و … من مانده بودم و یک صدای مبهم
صدایش در قلب من گم شد و من، در دل ساحل !
.
—-✿❀ بخشی از رمان غریبه ای آشنا❀✿—-
چیز خاصی نمیتونستم بفهمم..فقط یه صدای آشنا که اصلا ملایم نبود و بیشتر مثل جیغ جیغ بود میشنیدم.غلتی زدم و سرم رو بیشتر توی بالشت فرو کردم.
توی خواب هفت پادشاه سیر میکردم که مامانم اومد بالای سرم و صداش رو شنیدم: یگانه ی خوابالو!!من نمیفهمم تو چند ساعت باید بخوابی آخه؟!!؟! پاشو ساعت یازدهه..مثلا مهمون داریما..مگه با تو نیستم؟
مامانم همونطوری حرف میزد و من هم که عجیب خوابم میومد!
چشمامو مالیدم و به سختی پتو رو زدم کنار. بعد ، روی تختم نشستم: پا شدم مامان جون..پا شدم قربونت برم!
مامان بالاخره راضی شد:حالا شد..پا شو ببینم.برو یه دوش بگیر خوابت بپره بعد بیا کمک من.
در حالی که موهای شلخته م رو با دستام مرتب میکردم گفتم: مامان تو رو خدا این مهمون جان کیه که به خاطرش باید بی خواب شم؟!
مامانم گفت: یه فامیل دور دیگه.فامیل دور آدم اسمش رو خودشه…حالا خیلی کنجکاوی،از خودش بپرس.
به زور از روی تختم بلند شدم..با موهای شلخته و یه چشم نیمه باز!! رفتم سمت حموم.اونقدر خوابم میومد که حد نداشت..طوری که مغزم نمیتونست به پاهام فرمان بده!
بعد از نیم ساعت از حموم اومدم بیرون.
با فکر اینکه ” من میدونم با تو مهمون جان عزیز ” ، رفتم توی اتاقم و شروع کردم به پوشیدن لباسام و خشک کردن موهام…
على (ع) فرمود: آنکه طمع را شعار خود سازد خود را خوار ساخته است و هر که پریشان حالى خویش با دیگران در میان نهد تن به ذلت داده است و کسى که زبانش بر او فرمان راند بى ارج شود .
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.