نگاهی به صورت ِ نیمه ریشش ،پیراهن ِ ساده آبی وشلوار پارچه مشکی اش انداختم و کالفه لبانم لغزید:
با چیزی که من فکر می کنم زمین تا آسمون فرق داری.
شوکه شد، البد فکرش راهم نمی کرد این همه صراحت کالم داشته باشم و با او مدارا کنم.
دستانش روی کاسه زانو قفل شد و با اخم ازجایش بلندشد و بی توجه به من راهش به سمت خانه مان کج کرد.
پوفی کشیدم و سرم را باعجز باال بردم تا ناله کنم که پرده اتاق شمس العماره کنار رفت و من وحشت زده خوف
برانگیز دویدم.
نفس نفس زنان پشت سرم را دید می زدم تا چیزی سُم مانند یا امثال آن در پی ام نباشد.
) مالیخولیا(
چشمانم گرد و حدقه زده بود و لب هایم لرزان روی هم چفت شده بود، حاالتم دست خودم نبود و تمام فکر وذکرم
پرده اتاق بود که چرا کنار رفت؟
همین که نفسی چاق کردم دمپای ها را پرت کرده و وارد هال شدم که حجم مبارک باد به گوشم رسید و شاخک
هایم تیز وفعال شد.
متعجب جلو رفتم که مادرم به همراه لعیا با جعبه شیرینی به سمتم نزدیک شد و درکمال ناباوری مرا درآغوش گرفت
و زمزمه هایش اخمم را تشدید کرد و نگاهم شکاری به سمت حمیدخان که همانند خان زاده نشسته و پیروز مرا می
نگریست، خیره شدم.
دلم هوای باران و گریه را طلب می کرد ولی، اینجا جلوی جمع جایش نبود.
نمی دانستم چگونه جلوی این ازدواج مسخره را بگیرم و به خانواده ام بگویم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.