که لنگ می زد رد شد…بازو شو گرفتمو و گفتم :بذار کمکت کنم…که محکم کشیدشو داد زد:گفتم
به من دست نزن…)چرا اینجوری کرد…هر چند حق داره از دستم ناراحت باشه(
رفت سمت درب خروجی سالن…دویدم طرفش و جلوشو گرفتم و با گریه گفتم:ببخش داداش…به
خدا نمی دونستم اینجوری میشه…
هیراد دندونهاشو بهم فشرد …با ساعد دستش آروم اما با فشار زدم کنار و از در خارج شد…
دنبالش رفتم و گفتم:کجا داری میری حاال…بذار منم بیام
برگشت طرفمو گفت:راحتم بذار…برگرد تو خونه…و از درخروجی حیاط رفت بیرونو اونو محکم بهم
کوبید…
رفتم تو اتاقم و افتادم روی تخت و زار زدم…خدایا چه خبر شده …این آرش کیه که همه به
خاطرش کتک می خورن…چرا همه چیز بهم ریخته…اینقدر گریه کردم که خوابم برد..با صدای
اذان گوشی ام بیدار شدم…لباس های دیشب هنوز تو تنم بود…لباس راحتی هامو پوشیدم واز
اتاق رفتم بیرون…رفتم توی روشویی و وضو گرفتم…توی آیینه نگاهی انداختم…پشت پلکهام باد
کرده بود…نمازمو توی بالکن اتاقم که روبروی باغ بود خوندم…هوا خیلی خوب بود…داشتم با
تسبیح ذکر میگفتم که متوجه هیراد شدم…یعنی تا این موقع بیرون بوده؟!!
همونطور که لنگ میزد وارد ساختمان شد…این دیگه چه بالیی بود که سرمون نازل شد…سجاده
رو تاکردمو و روی میز تحریر گذاشتم…باید هیرادو میدیدم…همونطور با چادر و مقنعه گلدارم از
اتاقم رفتم بیرون هیراد نزدیک اتاقش بود که صداش زدم:داداشی!!!
برگشت طرفمو و گفت:تو بی..دا..ری …وبا تعجب زل زد بهم و گفت:چقدر عوض شدی …رفتم
طرفش و با دیدن لبش که باد کرده بود زدم زیر گریه و گفتم:ترو خدا منو ببخش…
هیراد انگشت اشاره شو گذاشت روی لبهاشو و آروم گفت:هیس االن همه رو بیدار میکنی…بریم
تو اتاق..با هم وارد اتاق شدیم…درب را بست …همونطور با گریه گفتم:الهی من بمیرم…
هیراد برگشت وگفت:خدا نکنه…دیگه این حرفو نزن
-آخه من باعث شدم تو کتک بخوری …
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.