پدرم زنده بود حتماً نمی گذاشتم مادرم ببوسدم، اما دلم برایش می سوخت، او جز من کسی را نداشت و تمام عشق و
محبتش در وجود من خالصه می شد.
گاهگاهی، شاید هر ماه یکی دو بار سرم را می بوسید و من واقعاً دندان روی جگر می گذاشتم و تحملش می کردم.
این حالت دو سالی طول کشید و بعد..
همه چیز تغییر یافت..
در تیمچه فرش فروش ها دنیای دیگری به رویم گشاده شد، آنجا دیگر دکان بقالی نبود که یک سیر ماست و نیم
کیلو پیاز بخرند.
آقاهای خیلی تر و تمیز، فوکول زده، عصا قورت داده، با لباس اطو کرده با کاله و دستکش می آمدند .خرید و فروش
های هزار هزاری می کردند و بعد از هر معامله یک تومان دو تومانی هم به عنوان شاگردانکی کف دست من می
گذاشتند.
حاجی عباس، ارباب من مرد خوبی بود، گدا صفت نبود مال و منال زیاد نداشت خانه اش در یکی از محله های پاچنار
بود هر هفته یکبار چیز میز می خرید و من می بردم در خانه اش، حیاط خانه اش سنگ فرش خوشگلی داشت وسط
سنگ ها چمن زده بود بیرون، روی تپه های کوچکی که وسط باغچه درست کرده بودند گلهای شمعدانی کاشته
بودند .دور گلهای شمعدانی برگ نقره ای بود که خیلی خوشگل دیده می شد .دور تا دور حیاط درخت های میوه
کاشته بودند،همه جور میوه داشتند و گاهی که پسر حاجی آقا منزل بود و دم در می آمد و سبد را از من می گرفت
یکدانه سیب یا گالبی از درخت می چید و به من می داد.
رحیم خانگی است بخور- .
نخورده نیستم آقا صمد- .
این مزه اش فرق می کند- .
دستتان درد نکند- .
و آن شب سیب یا گالبی را با مادرم می خوردیم.
راستی رحیم مردم چه زندگی هایی دارند- .
مادر شانس دارند شانس، زن حاجی عباس انگشت دست تو هم نمی شود پسرش آقا را اگر ببینی فکر می کنی-
دالک حمام است، اما برو ببین چه خبر است حاجی آقا هر دفعه گوشت می خرد کم از دو کیلو نیست.
راستی رحیم من پول دارم فردا از همان جا که برای حاجی آقا گوشت می خرید دو سیر گوشت بخر آبگوشتی-
بخوریم.
سنگک تازه هم بخریم- .
آه رحیم حیف از آن خانۀ مان که سبزی خوردن داشتیم، آدم وقتی نعمت دارد قدرش را نمی داند، وقتی از دست-
رفت تازه می فهمد که چقدر سعادتمند بود.
مادر اینجا ناراحتی؟-
نه، نه ناراحت نیستم ولی خب آنجا کجا اینجا کجا؟-
حق با مادر بود، ما توی زیرزمینی که پنجره هم نداشت و فقط یک در قراضه داشت که مادرم چادر کهنه اش را
بریده و پرده دوخته جلوی در آویخته بود، زندگی می کردیم.
روزی که از خانه قبلی به این جا اساس کشی کردیم، من گاری دستی ای کرایه کردم و دار و ندارمان را روی آن
گذاشتم که مهم ترین اثاثیه مان رخت خواب مان و گلیم مان بود .وقتی از جلوی دکان مشدی جواد رد می شدیم
آمد بیرون دکان ایستاد و با تحقیر من و مادرم را که به کمک هم گاری را حل می دادیم نگاه کرد و با صدای بلند
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.